مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

آن‌ خانه

دوشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۰، ۱۰:۳۵ ق.ظ
دیشب همان‌جا که دراز کشیده بودم و تندتند Blogistan می‌خواندم، نمی‌فهمیدم که فقط دارم خط به خط پیش می‌روم ولی نمی‌دانم چه می‌گوید. حواسم به چیز دیگری بود. تصویری که مدام داشت توی ذهنم وول می‌خورد؛ آن دو ماشین‌ اسباب‌بازی آبی و نارنجی و سرازیری پارکینگ خانه‌ی "مادرجون‌اینا".

بوستان یکم خیابان پاسداران دری نرده‌ای داشت که شاید آبی رنگش کرده بودند، نمی‌دانم هنوز هم در دارد یا نه. در داشت چون قبل از انقلاب، خانه‌ی یکی از درباری‌ها توی آن کوچه بود. همان‌خانه‌ای که چوب‌کاری قهوه‌ای سوخته داشت و پارکینگش سرازیر بود رو به حیاط. خانه‌ی بزرگ و پر پیچ و خمی‌ بود و کمی ترس‌ناک. اسم کوچه بعد‌ها تغییر کرد به نام دو شهیدی که از همان خانه رفتند و بازنگشتند. من فقط صدای بگو مگوی یکی‌شان را شنیده‌ام که برای جبهه رفتن با مادرجون چانه می‌زد و همه مصرانه می‌خواستند جلوی رفتنش را بگیرند. در نواری که خود علی آن‌روز ضبط کرده، صدای بچه‌سال مامان می‌آید که حرص می خورد و می‌گوید «بر تو ای که هنوز یک ماه از شهادت برادرت نگذشته، دفاع واجب نیست؛ خود امام گفته "کفایی" است، تو چرا کاسه‌ی داغ‌تر از آش شدی؟ اشتباه می‌گم؟» تصورم این است که نشسته بودند توی همان هال دم در ورودی و بگو مگو می‌کردند (یادم که نیست، یک ساله بودم)؛ همان‌جا که حالا تابلوهای فرش چند متری رسام عرب‌زاده نصب است. در ِ ته هال می‌رسید به یک پاگرد که طبقه‌ی پایینش خانه‌ی دایی بزرگه بود با اهل و عیالش و بالا اتاق خواب‌های مادرجون و خاله و بقیه. در ِ سمت راست می‌خورد به سالن پذیرایی‌ای که چیزی ازش در خاطرم نیست مگر آن ساعتی که پرند‌ه‌ی دارکوب‌شکلی توش بود که سر هر ساعت می‌آمد بیرون و کوکو می‌کرد و مبلمان استیل چوب گردو. 

شاید همان رفتن و برنگشتن علی بود که آن روز که مامان را برداشتم به بهانه‌ی ثبت‌نام در کلاس قالی‌بافی تابستانه بردم گالری رسام، پایش بند نمی‌شد آن‌جا. گمانم راهنمایی بودم، رسام هنوز زنده‌ بود. من عوض تابلو‌ها داشتم گوشه و کنار خانه را دوباره کشف می‌کردم. راهی نبود که بروم توی پارکینگی که پر از تصویر بود برایم. پدرجون برای همه‌ی نوه‌هاش عیدی‌خریده بود. دو تا پسر و دو تا دختر بودیم آن‌روزها، شاید دختر دائی کو‌چک‌ه هم بود. برای پسرها از این ماشین‌هایی خریده بود که سوارش می‌شوند و توش پدال دارد که پا بزنند و تند بروند. برای ما دخترها گمانم عروسک‌های بزرگی تقریبا هم‌قد خودمان. پسرها می‌نشستند توی ماشین‌ها و ما لجمان می‌گرفت که چرا به ما نوبت سواری نمی‌دهند. این‌ها که می‌گویم تصاویر  سه چهار سالگیم است و شاید رویا و واقعیتش مخلوط باشد. هرچه هست من از آن پارکینگ و از آن ساعت کوکو خاطره داشتم. و آن روز که رفته بودیم مثلا فرش‌ها را ببینیم و با رسام حرف بزنیم سرم را انداختم پایین رفتم توی سالن مجاور که ببینم هنوز ساعت روی دیوار هست یا نه چون یادم بود که آخرین بار روی دیوار سمت چپ در نصب بود. طبعا ساعت آن‌جا نبود بعد از آن‌همه سال و خانم‌ مراقب هم نگذاشت من از پله‌ها بروم بالا یا پایین که ببینم هنوز سنگ‌‌های راه‌پله سیاه است با رگه‌های سفید یا گچ‌بری سقف هنوز همان‌طور پر گل و بوته است وقتی به زور باید عصر تابستان زیرش دراز می‌کشیدی که خوابت ببرد چند ساعت. آن‌روز فقط همان دو تا سالن را متر کردم و همه‌چیز عوض شده بود. حتی از همان راه ورودی هم می‌شد دید که حیاط دیگر از آن گل‌های تابستانی نارنجی که صبح‌ها روی برگ‌های قلبی شکلشان شبنم می‌نشست ندارد. ولی من باز یاد آن‌روز افتادم که همه جمع بودند در هال جلو و مادرجون باقالی پلو ای درست کرده بود که بویش محله را برداشته بود وقتی ما از راه رسیدیم. سر سفره، حسین که تازه راه افتاده بود زد کاسه‌ی ماست من را برگرداند و من گریه کردم (زر زرو ای که من بودم). هنوز جنگ ادامه داشت. هر روز اسم کوچه‌ها عوض می‌شد به نام شهیدی که از آن کوچه می‌رفت و ما یک خط در میان باید می‌دویدیم زیر راه‌پله تا وضعیت دوباره سبز شود.

درضمن به هر بهانه‌ای بود مامان آن‌جا ثبت‌نامم نکرد. شاید آیینه‌ی دق می‌شد براش که دو سه روز در هفته من را ببرد آن‌ خانه.

داشتم Blogistan می‌خواندم البته.

۹۰/۰۴/۱۳

نظرات  (۲)

بس‌یار خوب نوشتیدش؛ خدا شهیدانِ خانواده‌تون رو موردِ رحمتِ خاصّه‌ش قرار بده و إن‌شاءالله شفیعان‌تون باشند. راستی من هم تازه یاد گرفتم که «اهل و عیال» درسته...




راست می‌گین‌ ها! اصلا چرا این‌طوری فکر می‌کردم قبلش؟
عجیب هم حسی ای بود...




ع ِ کی برگشتی؟ زیارتت قبول. منظورت رو هم نفهمیدم؛ یعنی حسش منتقل شده بود؟ یا چی؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">