چه بیرحمانه تن میخراشند تیغهای خاطره*
من الان مقادیری هیجان زدهام. انقدر هیجانزده که قبل از اینکه بخوام خودمو معرفی کنم، دارم از هیجانم می گم... من یکی از شاگردای شما هستم تو مقطع اول دبیرستان ... نمی دونم اگر اسمم رو بگم، شما منو به خاطر میارید یا نه؟ اما شما تو خاطره من خیلی پر رنگید. من هنوز هم مدرسه ... و خصوصا یه سری از معلماشو، از یاد نبردم. یکی از اون معلمها شمایید ... باید چند تا خاطره تعریف کنم که منو به خاطر بیارید.... مثلا ... یادمه من و شما، گاهی بعد از کلاس درباره مقاله آغاجری که مربوط به پروتستانتیسم اسلامی می شد، صحبت می کردیم... یادمه یک بار خیلی شوخی شوخی، سر بستنی خوردن یکی دیگه از بچه ها منو از کلاس بیرون کردید. که البته خیلی خوش گذشت. کلا اخراج از کلاس، تو دبیرستان ... مفهومی خیلی قشنگی داشت. دیگه نمی دونم چی باید بگم که منو به خاطر بیارید. ولی عوضش من، حتی شکل مانتوهای شما رو یادمه. چهره تون رو به وضوح یادمه. طرز صحبت کردنتون رو و خیلی خاطره های خوب دیگه...اخیرا به فکر این افتادم که شما رو هر جور شده پیدا کنم. توی فیس بوک پیداتون کردم...
این ماهیچهی میانی دلم در حال فشرده شدن است. روزی روزگاری معلمی بودهام با دغدغههای تند و تیز و آرزوهای بلند. روزی روزگاری معلمی بودهام که هر جلسه، یک ربع کتاب اجتماعی درس میداده (محض رفع تکلیف) بقیهی کلاس را روزنامه و مقاله و شعر و داستان میخوانده با بچهها... روزی روزگاری چه معلم جدیای بودهام که به خاطر بستنی خوردن یکی، دیگری را از کلاس بیرون کردهام.
اینجا هم سر کلاس رفتهام، درس دادهام؛ ترمهای زیاد پشت سر هم. کلکل کردهام با بچهها؛ گاهی خوش بودهام، گاهی هم نه ولی روزی نیست که وسوسهی برگشتن و معلمی در من شعله نکشد.
در ضمن حس تنهی درختی را دارم که حلقههای عمرش از صدتا گذشته؛ این بچه توی نامهاش گفته فوق لیسانس فلان میخواند!
به جرئت میتونم بگم بهترین روزهای عمرم بود روزهای معلمی در اون دبیرستان.