مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

خَابَ الْوَافِدُونَ عَلَى غَیْرِکَ

جمعه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۰، ۰۵:۴۰ ق.ظ
از زیارت برگشته بودم و توی صف‌های نماز مغرب نشسته بودم؛ هنوز مانده بود به اذان ولی نه آن‌قدر که بشود کل اعمال نیمه‌ی رجب را به‌جا آورد. تازه رسیده بودیم کربلا و گیج بودم. قرآنم را ورق می‌زدم که از جایی شروع کنم به خواندن. چند آیه از یاسین نگذشته بود که محرم شد. دسته‌دسته سیاه پوش و سنج و دمام، زنجیرزن و نوحه‌خوان همه‌ی صحن را پر کرد. گروه‌گروه وارد محوطه‌ی مسقف حرم امام حسین می‌شدند، همان‌ دم در سلام می‌کردند و بعد چند بیت نوحه را با صدای بلند می‌خواندند. دست سر گروه هر دسته تکه‌ مقوایی بود بر سر چوبی که رویش شعر را نوشته بودند و همه از روی همان می‌خواندند. اندوه رفتن زینبی بود که دلش از جا کنده شده بود برای برادرش و پیام‌بر واقعه‌ای عظیم شده بود. تا خود غروب گریه کردند رو به ضریح و پرچم‌های سیاه و سنگین را چند نفری بین ردیف آدم‌ها گرداندند. چند روحانی هم منبر رفتند و حرف‌ زدند هم‌زمان در چهار سوی محوطه.

پ.ن. سال پیش این روزها.

۹۰/۰۳/۲۷

نظرات  (۲)

بابک مفتوح للراغبین للراغبین للراغبین للراغبین
...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">