مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

از یک صبح بارانی

چهارشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۸:۰۷ ب.ظ
- 10 روز است باران بند نیامده؛ گارسیا مارکز در کدام داستانش تعریف می‌کرد از شهری که بارانی شد و بارانش بند نیامد؟ الان همان حس را دارم. ولی حداقل دما بالا رفته و غر نمی‌زنم.

- یک‌بند دارم می‌نویسم. باید تمام شود تا 2 ماه دیگر همه‌ی نوشتنم. نیمه‌ی اصلی کار مانده هنوز ولی از آن‌جا که رفتار دل‌سرد کننده استاد گرامی کاسه‌ی صبرم را لب‌ریز کرد، رفتم با یک مقام بالاتری حرف زدم؛ تقریبا شکایت. گفت که می‌فهمد ولی "just play nice" که این استاد است و باید کارت را به هر حال امضا کند و از آن گذشته از ماه دیگر می‌شود رئیس دانش‌کده و به نفعت نیست باهاش در بیفتی: It is a game of politics. آخرش هم گفت پایان‌نامه‌ات را بنویس و از یکی از اعضای کمیته نظر مثبت بگیر که راهت برای دفاع باز شود و همین.  

- صبحی نشسته‌ام ایمیل‌های فیس‌بوکم را چک می‌کنم می‌بینم این رفیقم (همان که رگ و ریشه‌اش لهستانی است) که آخر هفته‌ی دیگر باهم قرار است برویم کنگره‌ی علوم انسانی و اجتماعی کانادا و در نشست سالانه‌ی انجمن جامعه‌شناسی مقاله‌هایمان را ارائه کنیم ایمیل زده که من دوست‌پسرم را هم با خودم می‌آورم. عصبانی شدم. چون تا این‌ شهری که می‌خواهیم برویم 18 ساعت رانندگی است. من یک بلیت ارزان هوایی پیدا کرده بودم ولی دیدم این دوستم راهی و کسی را پیدا نکرده که باهاش برود و پول هواپیما هم ندارد. بهش پیشنهاد کردم که من ماشین ببرم و دنده‌ام نرم همه‌ی راه را رانندگی ‌کنم و خوش‌خوش برویم و یک شب هم وسط راه بخوابیم و غیره.

یک هفته‌ی بعدش گفت که مامانش نمی‌تواند 2 تا دختربچه‌اش را نگه‌داری کند چون نمی‌تواند مرخصی بگیرد و باید بچه‌ها را با خودش بیاورد (single mother است). گفتم ok. ولی سعی کردم فکر نکنم به این‌که من اعصاب این‌همه ساعت رانندگی با دو تا بچه را ندارم. چند روز بعد که داشتیم دنبال جایی برای ماندن می‌گشتیم دیدیم که اتاق‌های رزیدنت دانش‌گاه دارد به سرعت پر می‌شود و باید عجله کنیم. دوستم گفت که کردیت کارت ندارد و من آن‌لاین 2 تا اتاق رزرو کردم برای خودم و او و بچه‌هایش. بماند که چقدر طول کشید که توانست تصمیم بگیرد که اتاق چند تخته نیاز دارد و من همین‌طور یک‌لنگه‌پا مانده بودم پای تلفن که بالاخره بگیرم نگیرم یا چی.

در این حیص و بیص (اینطوری می‌نویسنش؟) هم مدام برای من تعریف کرده بود که واقعا نیاز به این سفر یک هفته‌ای دارد چون از چند ماه پیش که با دوست‌پسرش به هم زده تا همین حالا درگیر درس بوده و نتوانسته اعصابش را ترمیم کند. و چون طرف اصلا اخلاق و رفتار اجتماعی بلد نبوده و اضطراب بیمار‌گونه دارد و بی‌کار و علاف است و هزار بدبختی دیگرش اعصاب او را به هم ریخته. حالا که می‌گوید دوست‌پسرم برگشته و می‌خواهم بیاورمش حس راننده تاکسی شدن بهم دست داد و عصبانی شدم (نه این‌که راننده تاکسی بودن بد است ها؛ کار من نیست فقط). گفتم عمراً. باید از قبل به من می‌گفتی چون من راحت نیستم با دوست‌پسرت. گفتم اگر برایت مهم است برو یک راه دیگر پیدا کن و من می‌روم بلیت هواپیما می‌خرم. بهتر؛ این همه ‌ساعت رانندگی نمی‌کنم. بچه‌ها هم روی اعصابم خط نمی‌کشند. (فکر نکن من از این جنبش‌های ضد بچه‌ هستم‌ ها. فقط ضعف اعصاب حاصله از این دو سه ماه آوار کارهای عقب مانده و  فشار کنار آمدن با استاد است که حال سر و کله زدن با اتفاقات حاشیه‌ای را ازم گرفته). از آن طرف هم می‌دانم دوستم راهی ندارد جز این‌که با من بیاید. الان درگیر شده‌ام با خودم که عجب غلطی کردم. پوووف.

پ.ن. حالا میگی من چه آدم غیر اجتماعی و متوسط و فلانی هستم؟ خب بگو. حوصله‌ی معاشرت با آدم‌های جدید را ندارم تا اطلاع ثانوی. همین‌ه که هست.

۹۰/۰۲/۲۸

نظرات  (۴)

می‌دونید چیه؟ اصلا این‌ها همه برنامه‌ریزیِ دوست‌تون بوده برای دودره‌کردنِ شال و روسری‌های شما. (البته اگر این هم‌اون لهستانیه باشه). راستی ته‌ش چی شد؟ چار-پنج‌نفره رفتید یا یکه و تنها؟ (اگر شبیهِ «مِنْ حیث» باشد که احتمالا هست، تکّه‌ی اول‌ش را باید این‌طور نوشت و اگر این فرض صحیح باشد، بیث هم قرینه‌ی کژتابی باید باشد از هم‌آن حیث... هوم؟)




من با هواپیما رفتم و با قطار برگشتم ولی اون‌جا اتاق‌هامون کنار هم بود و چه‌ها که نکشیدم از دست ایشون و اوشون!
حیث؟ شاید.
میگم این بنده خدا فکر کرده که چند نفر در ماشینت جا می شوند؟
می خواهی تو پیاده شو. جمع خانوادگیشون را هم به هم نزن

سر این چیزها دیگر غصه نباش که هیچی ازت نمی مانه. خودت هم هیچی، ما بی نرگس میشیم




یعنی ادب شدم به شدت که با این جماعت برنامه‌ی سفر نریزم
خوب کردی. آفرین. تعارف نداره که باهواپیما برو حالشو ببر عزیزم:)




حالا که دیگه بلیت هواپیما هم گیرم نمی‌آد. باید با قطاری چیزی برم
برو بلیط هواپیما بگیر گلم، بی‌ عذاب وجدان.




هه. معلومه عذاب وجدان دارم؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">