انتخابات
گاهی شبها نشستیم مناظرههای دو تایی و چهار تایی کاندیدهای نخستوزیری را دیدیم که چطور یقهی هم را گرفتند و تاختند بر سر و روی هم. گاهی هم به تیزرها و تبلیغاتشان خندیدیم و تعجب کردیم از اینکه از هر راهی برای لگد کردن رقیب استفاده کردند. اخبار رالیها و گردهمآییهایشان را هم خواندیم و دیدیم همهجای دنیا یک سری آدم تخریبچی وجود دارد. ولی واقعیتش این است که من هنوز خودم را عضو این سرزمین سرد نمیدانم که بروم رأی بدهم. دغدغههایشان برایم مهم نیست. دردهایشان به نظرم چیزهای فانتزی ایدهآلگرایانه ایست که من را غمگین نمیکند. آگاهی عمیق و همهجانبهای از سیستم سیاسیشان ندارم. اطلاعاتم دربارهی تاریخ سیاسیشان سطحی است. خبرهایشان را میخوانم ولی بهشان فکر نمیکنم. ذهنم درگیرشان نیست. آنقدر که تا خرخره در جزئیات اتفاقات مربوط به ایران فرو رفتهام، جایی برای تحلیل خبرهای کانادا برایم نمانده. در نتیجه خیلی عاقلانه و مصمم نمیتوانم نظر بدهم دربارهی افتضاحاتی که دولت هارپر بار آورده یا ایدههای درخشانی که لیبرالها ممکن است داشته باشند یا اینکه حزب نئو-دموکرات چه طرحی برای آینده مملکت میتواند داشته باشد. بگذریم از اینکه از خلال همین چند مصاحبه و مناظره بسی خوشمان آمد از رهبر حزب جداییطلب کبک (حیف که من نمیتوانم بهش رأی بدهم چون آنطرف مملکت ساکن نیستم).
ولی از آنجایی که سندرم احساس وظیفه بیش از حد دارم و هورمون مسئولیتپذیری از طرف کل جامعهی بشری همیشه به مقدار زیادی در خونم موجود است، مدام یاد این افتادم که دولت هارپر (حزب محافظهکار کانادا) نه تنها رأی ممتنع داد به تحریم جنایتی که در غزه اتفاق افتاد، بلکه یکتنه هم حمایت جدی کرد از اسرائیل در سازمان ملل. بگذریم از اینکه این حزب هزار جور دلقکبازی دیگر هم درآورده سر مسائل داخلی کانادا، و همچنین بر سر مسائل مهاجرتی و پناهجویی. همین یک فقرهی غزه برای من کافی بود که تصمیم بگیرم در راه برگشت به خانه راهم را کج کنم و بروم رأی بدهم؛ به امید اینکه اقلاً چند صندلی مجلس کمتر به آدمهایی با این طرز فکر برسد. شاید روزی دنیا به جایی رسید که لازم نبود بجنگد و بعد توجیه کند، آدم بکشد و بعد دلیل بیاورد و حامی بطلبد. شاید روزگار دیگری رسید.
رفتم به آدرسی که روی برگهای به نام خودم یک ماه پیش پست کرده بودند نوشته شده بود؛ مدرسهی کاتولیک سر کوچهمان. سالن ورزشش را گذاشته بودند برای رأیگیری. گمانم حدود 10 12 میز جدا از هم بود که بر طبق نام فامیل باید میرفتی سراغ صندوقداری که نام تو در لیستش بود. مثل ایران نبود که روز رأیگیری هر مسجد و مدرسهای بشود رأی داد. باید میرفتی همانجا که باید. اگر هم این تاریخ نمیتوانستی رأی بدهی باید یک فرمی را پر میکردی و رأیت را زودتر برایشان پست میکردی و یا اینکه یک هفته جلوتر (هفتهی پیش) میرفتی حضوری رأی میدادی. خلاصه که آنجا پشت هر میز دو نفر نشسته بودند که یکیشان اسمم را در لیست پیدا کرد و دیگری کارت شناساییام را نگاه کرد و برگه رأی را داد دستم. بعد رفتم پشت یک میز دیگر که جلویش حائل داشت و برگه را علامت زدم و انداختم در صندوق و بشریت نفس راحتی کشید که من مسئولیتم را انجام دادم.
پ.ن. و در این مدت مدام چیزی در دل من فرو میریخت...