مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

کافه نشینی

جمعه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۰، ۰۲:۵۵ ق.ظ
دیشب وسط کوه رخت و لباس‌ تمیزی که از صبح نوبتی ریخته بودم توی ماشین رخت‌شویی و بعد خشک‌کن نشسته بودم و فکر می‌کردم به چی سرم را گرم کنم وقتی لباس‌ها را تا می‌کنم. قسمت آخر "کلاه قرمزی" را گذاشته‌ام برای روز مبادا. "شب‌های روشن" دم دست‌ بود.

رویا انتظار کشید،‌ رویا قد کشید، چشم‌هاش خیس شد. استاد شعر خواند. استاد مرد. استاد زنده شد.‌ ذره‌های دلش لرزید و ترک‌ خورد از فرط دوست‌داشتن. رویا مردد شد ولی نگاهش آرام بود. بر خلاف نگاه این خانم صندلی کناری من که از وقتی این‌جا نشستم نگران بود. انگار او هم شک داشت که طرف می‌آید، نمی‌آید. مدام زل می‌زد به صفحه‌ی مبایلش، منتظر بود کسی زنگ بزند، پیغام بدهد که نمی‌آید، که دیر می‌آید، یا هر چه. چهل و خورده‌ای ساله ‌است به‌نظر. لاغر و باریک است با بلوز لیمویی و سایه‌ی پشت چشم آبی نه‌چندان ملایم؛ شاید هم‌رنگ چشم‌هایش. گاهی خودش را به تقویمش سرگرم می‌کرد، الکی تویش علامت می‌زد و خط‌خطی می‌کرد؛ مضطرب منتظر. حواسش به هیچ چیز نبود حتی به بطری آب‌میوه‌ای که گاهی یک قلپ از سرش می‌خورد.

مرد بعد از مدتی آمد. آدم خوش‌خنده‌ی تپلی است با کمربند نقره‌ای براق و بوی عطر تند آشنا. نمی‌دانم چقدر خانومه را سرکار گذاشته‌بود. حالا نشسته‌اند دم گوش من و حرف می‌زنند ولی من خیلی کم حرف‌هایشان را می‌شنوم؛ صدای آهنگ کافه بلند است و قاطی می‌شود با صدای دستگاه کف‌‌ساز کاپوچینو و حرف و خنده‌ی دیگران. گاهی می‌شنوم از بچه‌های زن حرف می‌زنند گاهی بحث دنبال کار گشتن کسی است.حالا هم نشسته‌اند توی لپ‌تاپ مرد، The Social Network نگاه می‌کنند و گاهی می‌خندند. دارم فکر می‌کنم که یعنی هیچ‌جای دیگر پیدا نکرده‌اند که بروند با هم فیلم ببینند؟

گفته بودم یکی از ترکیب‌های معمول توی این کافه ترکیب مادر و دختر و نوه است؟ نوه‌های زیر دو سال اغلب. میزی که دست چپ رو‌به‌روی من است جای این‌طور ترکیب‌هاست. جمعه عصر است. کافه شلوغ نیست. بیش‌تر این‌هایی که می‌آیند بعد از مدت‌هاست که هم‌دیگر را می‌بینند؛ از صدای ذوق کردنشان و توی بغل هم پریدنشان پیداست.

۹۰/۰۱/۱۹

نظرات  (۵)

متن*
ربطِ سه‌خطِ بالایی با بقیه‌ی من چی بود؟




احتمالا ربطی نداشته؛ فقط بیخ گلوم گیر کرده بوده!
آره راه اصلاح جامعه که تایتل کلی ای بود
بیخیال،به نظر سرت شلوغ میاد
(البته اینکه با یک اسم پسرونه کامنت گذاشتم هیچ دلیلی نداره که پسرهم باشم،
دفعه اول که همین طوری الکی کامنت گذاشته بودم
دفعه ی دوم هم ازجهت اینکه میخاستم بگم همون آدم اولیم:))
موفق باشی.




ایمیل بنده کنار صفحه موجوده خواستی ایمیل بزن ببینم چی میگی کلن
هیچی اومدم ادای بعضی ازاین بسیجیای اسپمر رو دربیارم:)
درموردپست "هم وطن نگاهت را..."باید عرض کنم که
من خودم تجربه زندگی درخارج ایران رو داشته ام وبعضی از حرفات -چه تو این پست چه توباقی پستات-برام خیلی ملموسه؛
خیلی دوست داشتم بدونم بعد این همه سال جامعه شناسی خوندن آیا به تز خوبی برای اصلاح جامعه خودمون رسیدی یانه؟
خیلی دوسدارم تحلیل خوبی اگه داری بشنوم
درمورد حجاب واینها هم باهات حرف دارم...
راه ارتباطی امّا بهت ندارم.




اگر حرف مربوط به پست اه که همینجا بگو می خونم و جواب می دم. راه اصلاح جامعه هم در این مقال نمی گنجه.
این خارجم برای خودش جاییه ها!
چه جوری میشه اومد؟
پ.ن:عکسهای کانادا وآیت الله مصباح را هم درج کنید.




هاه؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">