مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

در دل من چیزی است مثل یک بیشه‌ی نور

چهارشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۰، ۰۹:۴۸ ب.ظ
روز خوبی بود دیروز علی‌رغم برف صبح و آسمان ابری. اول صبح ایمیل‌هایم را که باز کردم یکی از این ایمیل‌های فورواردی داشتم که می‌گفت اگر آن را بخوانی و فوروارد کنی اتفاقی برایت می‌افتد که هیچ فکرش را نمی‌کنی با کلی سند و مدرک که فلانی توی فلان کشور این کار را کرد و نجات پیدا کرد و الخ. پاکش کردم. فکر کردم به این‌که بارزیلای گفته بود اینترنت تبلور عقلانیت بشر مدرن است و چه مقاله‌ی خوبی بود.

تولد وحید بود. همان صبح سحر کیک شب را پختم و از خانه زدم بیرون برای خرید. باید مهمان دعوت می‌کردم؟ ذهنم به هم ریخته است در امتدادش خانه‌ام هم. وسط راه نازنین زنگ زد. حرف زدیم از تنهایی، از تنهایی مطلق، از ناهماهنگی‌ها، از دوست داشتن‌ها و نداشتن‌ها. در راه برگشت به این فکر می‌کردم که دخترهای مذهبی باید به فکر این تناقضات هویتیشان باشند بخصوص در تجربه‌ی زندگی بیرون از جامعه‌ی ایران. بال‌های عقل و دین گیر کرده به هم.

توی صف حساب یکی از فروشگاه‌ها خانم پشت‌سری پرسید دسته گل را برای خودت خریده‌ای؟ خنده‌ام گرفت. می‌خواست سر حرف را باز کند یا واقعا سوالش بود؟ گفتم نه برای تزئین میز تولد خریده‌ام. گوشه‌ی چشم‌هاش از لب‌خند چروک افتاد. موهاش تازه نقره‌ای شده بود. توی ماشین ابی می‌خواند "کنار ما باش که با هم خورشیدُ بیرون بیاریم".

خانه‌ که برگشتم دیر شده بود. هل‌هل کیک را نصف کردم فراست پنیری را روی لایه‌ی زیری و رویی مالیدم. توت‌فرنگی‌ها و بلوبری‌ها را شستم گذاشتم آبش برود. فکر ‌کردم باید چیزی بنویسم درباره‌ی باورپذیری نگاه دین‌مدارانه سریال پایتخت. پایتخت روایت قابل فهمی داشت از عقیده‌ی دینی درونی شده‌ی یک خانواده وقتی دست و دل هما می‌لرزید از "حروم حلال شدن" پولشان. جزئیاتی که قصه و دیالوگ‌ها را پیش می‌برد بعد از سال‌ها من را واداشت به دنبال کردن ماجرای یک سریال ایرانی. توت‌فرنگی‌ها را خرد کردم و چیدم روی کیک. گذاشتمش توی یخچال. لپ‌تاپم داشت علامت می‌داد. کسی داشت پی‌ام می‌زد؛ معجزه‌ی ایمیل فورواردی!

---

امروز آفتاب است. پنجره‌ها را باز کرده‌ام. بوی بهار می‌دهد هوا. انگار روز و روزگار تازه‌ای‌ دارد شروع می‌شود. 


۹۰/۰۱/۱۷

نظرات  (۳)

چه کیکِ سنگین و پُرملات و متناقض‌مزه‌ی هوس‌انگیزی. راستی اون‌جا گُل رو از فروش‌گاه‌ها می‌خرید یا منظورتون فروش‌گاهِ گل و گیاه بود؟ اون خانومه چی شد خب؟ چه‌را از چینِ گوشه‌ی چشم‌ش رفتید تو صدای ابی؟ این‌کارا رو نکنید با مخاطب! تولدِ هم‌سرتون مبارک.




گل‌فروشی وجود داره ولی معمولا برای مجالس خاص مردم می‌رن سراغشون. برای گل‌‌‌های شاخه‌ای و گل‌دان‌های سبز همین فروش‌گاه‌ها جواب می‌ده. نمی‌دونم خانومه چی شد. نگاهش مونده تو خاطرم فقط.
به نتیجه رسیدی؟ که دختر های مذهبی چه فکری میتونن برای تناقضات هویتشون بکنن؟
کلا وقتی عکس می ذاری تو وبلاگت حس می کنم حالت خوبه!




=)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">