مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

کافه نشینی

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۸۹، ۰۸:۳۷ ب.ظ
امروز هوا آفتابی است؛ شبیه بهار. کمی بعد از این‌که من در جای همیشگیم جاگیر شدم یک پسر بچه‌ی ده دوازده ساله وارد می‌شود و روی یکی از مبل‌های سمت چپ می‌نشیند. باباش بعداً وارد می‌شود و لپ‌تاپش را باز می‌کند و دنبال پریز برق می‌گردد که آن‌جا نیست. جایشان را با دختر کناری من عوض می‌کنند و باباهه می‌رود قهوه بگیرد و از پسر می‌پرسد که آیا مافین می‌خورد که او می‌گوید مافین هویج. پسره می‌آید به من یک نگاهی می‌اندازد و مودبانه می‌پرسد که آیا از پشت سر من می‌تواند سیمش را رد کند که من برایش رد می‌کنم. باباهه که می‌آید ازش می‌پرسد آیا به اندازه کافی "نایس و پولایت" برخورد کرده وقتی سیم را می‌خواسته رد کند یا نه. بعد پسر (تقریباً با داد) می‌گوید من که گفتم مافین هویج، این که وافل‌ه. باباهه می‌گوید بخور خوبه! پسره به جای باباهه شروع می‌کند با لپ‌تاپ ور رفتن. ‌شاید بازی می‌کند؛ با صدای بلند بیخ گوش من. باباهه می‌گوید صداش را کم کن! پسره به بند کفشش نیست.

یک مادر و سه بچه وارد می‌شوند؛ بادکنک به دست. صورتی و نارنجی و بنفش و آبی. پسره که از آن دو دختر کوچک‌تر است همش توی نخ کارهای آن‌هاست. گمان نکنم خواهر برادر باشند، حتما دوستند که این‌طور برای پسرک مهم است که آن دخترها چه می‌گویند و چه می‌خورند و چطور.

غیر از دو گروه دیگر که به نظر جلسه‌های نیمه‌رسمی دارند با هم و میان‌سالند، بقیه، زن و مردهای سال‌خورده‌ی دل‌شادی‌اند که صبح از خواب پاشده آلاگارسون کرده‌اند، آمده‌اند دوتایی با هم صبحانه‌ی وسط هفته‌شان را بخورند. موهای یک‌دست سفید و ماتیک قرمز گوجه‌ای وجه مشترک خانوم‌های این گروه است.

۸۹/۱۲/۲۳

نظرات  (۵)

نکته‌ی مهم‌ّ‌ش برای من اینه که تو جامعه‌ی شما (واترلو) «کافه» چه مفهومِ روشن و وسیع‌الفایده و واقعی‌ای داره و چه‌قدر همه‌ی اقشارِ جامعه و درواقع همه‌ی سنین ازش استفاده می‌کنند و این‌جا چه‌قدر دچارِ خلطِ مبحث‌یم نسبت به چنین امکانات و فضاهایی. راستی قصه‌ی پسره را یک‌جوری نوشتید که آدم دنبالِ نقطه‌ی اوج می‌گرده توش ولی دریغ از یک خط نقطه‌ی اوج. طبقِ معمول یک‌چیزی را نصفه‌نیمه می‌نویسید و مخاطب را در خماری‌ش ویلان و سرگردان رها می‌کنید.




درمورد پسره:‌ دارم توصیف می‌کنم و احتمالا بلد نیستم در توصیف به اوج برسم یعنی لابد فکر می‌کنم داستان که نیست که اوج بخواهد.
اینها که می نویسید ار کافه فقط روایت تصاویر نیست..بعضا نوعی جامعه شناسی کافه است..هیچ به جامعه شناسی رسمی کافه ها اندیشیده اید؟




پیش از من اندیشیده‌اند البته
کافه نشینی کلا خیلی خوب است ...مخصوصا اگرنزدیک پنجره رو به بیرون نشسته باشی تازه برف هم ببارد یا باران...
می گم به درس خواندن هم می رسی؟
چه بامزه
قشنگ و آروم به نظر میرسه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">