مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

باز هم از دوستی‌هایم

چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۸۹، ۰۳:۵۲ ق.ظ
فیس‌بوک می‌گوید فردا تولد خانوم "ف" است. من یادم بود که تولدش دی‌ماه است ولی روزش را یادم نبود. یادم بود که سال آخری که ایران بود رفتیم خانه‌شان تا نصفه‌شب شلنگ تخته انداختیم -- تازه دانش‌جو شده بودیم. بعد "ف" رفت جایی که خیلی دور به نظر می‌رسید. یک مهمانی‌‌ ِ عروسی‌طور گرفت بی‌حضور هم‌سرش و رفت. بعدش هر سال نمایش‌گاه کتاب که می‌شد من می‌رفتم غرفه‌شان که مامان و باباش را ببینم و سلام برسانم برایش. گاه پیش می‌آمد چت کنیم ولی هنوز دنیای مجازی‌ این‌قدر نفوذ نکرده بود در زندگی ما داخل وطنی‌ها. "ف" شد یک موجود دور از دست‌رس. از گروه بچه‌های دبیرستانی جزو اولین نفرهایی بود که ازدواج کرد و اولین کسی بود که بار سفر بست. سوال پشت سوال رژه می‌رفت تو ذهن ما که چه می‌کند حالا آن سر دنیا.

بخشی از تصویری که از او در ذهن من مانده آمیخته است به تبلیغات انتخابات ریاست جمهوری سال اول دبیرستان و بحث‌های صد تا یک ‌غاز بچه‌های رای اولی و حمایت‌ سرسختانه‌ی ما از خاتمی در برابر ایستادگی همه‌جانبه‌ی حداد. تصویر ایستادن "ف" جلوی حداد و تذکر دادن به او که وقت تبلیغات تمام شده وقتی حداد ساعت 9 صبح روز اول خرداد داشت از ناطق‌ حمایت می‌کرد. هفته‌ی قبلش هم همه‌مان را منع کرده بودند از آوردن پوستر و تشکیل ستاد دانش‌آموزی. ما هم داد و بی‌داد راه انداخته بودیم که چطور مدرسه‌ی پسرانه ستادبازی آزاد است و کار خودمان را ادامه داده بودیم اگر چه با تهدید کم شدن نمره انضباط و اخم و تخم. یک امام جماعت هم آورده بودند برای نماز ظهرمان که "ذوب" بود و ما پشت سرش نمازمان را فرادی می‌خواندیم. عوضش حرص می‌خوردیم و می‌خندیدیم و خوش می‌گذشت. بعدش انتخابات مجلس ششم رسید و لیست پیشنهادی اصلاح‌طلبان که ما روزی چند بار توی مدرسه و مسیر رفت و آمدمان از خانه پخشش می‌کردیم و انتخابات شورای شهر هم به همین ترتیب. انتخابات هم که نبود ما برای خودمان سال‌گرد دوم خردادی چیزی جور می‌کردیم که زندگی‌مان یلخی نگذشته باشد. سال آخر، ماجرای کوی دانش‌گاه اتفاق افتاد و ما چون هنوز دانش‌جو نبودیم لینک مستقیم خبرهایمان "ف" بود که وصل بود به منبع. 

چهار سال هم‌کلاسی بودیم. چهار سال تمام "ف" از همه‌مان شق و رق‌تر و اتو کشیده‌تر بود -- از همان اول مواظب ستون فقراتش بود! رنگ و آبش با ما فرق داشت. زبان انگلیسی‌اش از همه‌ی‌ ما به‌تر بود. و کلاً نوع بحث و استدلال‌هایش از سن ما جلوتر بود. نسبت به نمره‌ی درس اجتماعیش هم حساس بود. هر دو جامعه‌شناسی خواندیم -- در دو دانش‌گاه متفاوت البته --  ولی او درسش تمام نشده، رفت.  

سه سال پیش وقتی برای اولین بار گذارم افتاد به شهرش و دیدیم هم‌دیگر را هر دو از خوشی ذوق‌مرگ بودیم. من هیچ‌وقت نتوانسته بودم بفهمم او این‌همه سال دوری را چطور تاب آورده. حالا ولی می‌دانم که ایمان قشنگی دارد این خانوم "ف"؛ همان که سبب شده مستقل از وابستگی‌هایش تصمیم بگیرد و بایستد. نوع دین‌داریش مثل همان قبل بی‌تعصب و صلح‌جویانه است. خط و مرزهای معاشرتش با آد‌مها دقیق و مهربانانه است. گمانم با جامعه‌ی دور و برش هم خوب کنار آمده. هنوز صورتش خندان و گونه‌هاش صورتی است. بار اولی که بعد از آن‌همه سال دیدمش اصلا توقع نداشتم آن‌طور گرم و دل‌چسب به استقبالمان بیاید؛ بس‌که ای‌میل‌هایش را دو سه تا درمیان جواب می‌داد و می‌دهد. از همان بار مدام فکر کرده‌ام هر آدمی باید یک خانوم "ف" داشته باشد در زندگی که سبزی چشم‌هایش انر‌ژی و نور تزریق کند به تنهایی و خاطراتش. 

پ.ن. تولدت مبارک دخترجان

۸۹/۱۰/۱۵

نظرات  (۸)

متنِ خوبیه؛ می‌پسندم‌ش. پی‌رنگِ داستانی داشت...
یاد انتخابات پارسال افتادم،چقدر الکی شلوغ بازی در میاوردیم.چیزی از پسرا کم نداشتیم!!
راستی منم امسال فارغ التحصیل میشم!

یا علی
سلام!
دوره چندم فرهنگ بودی؟




هفتم. پاییز 75 تا بهار 79
۲۰ دی ۸۹ ، ۱۶:۱۰ یک کمی بالاتراز روی زمین(آپدیتد:))
سلام علیکم بما صبرتم
چرا جدیدا انقدر گیر دادی که بجا بیاری آدما رو؟
حرفشونو گوش کن نرگس خانوم:)




اشتباه نکن. من نمی‌خواستم به‌جا بیارم. آسمان سلام رسوند، من گفتم نمی‌شناسم.
۱۹ دی ۸۹ ، ۱۱:۳۸ از روی زمین
البته اینطوری که آسمان ترجمه کرده اشتباه برداشت میشه
این حدیث در مقام انذار به نظر میرسه
مثلا:
زندگی کن،(ولی بدان)که از آن جدا می شوی(پس به آن دل نبند)
وهکذا باقی حدیث




گمونم روایت را کامل نخونده بود آسمان. شاید اگر کامل باشه ترجمه‌ی خودش بیش‌تر تطابق داشته باشه. ولی من همین انذار رو از ترجمه‌ی او هم می‌گیرم. ‌‌
پ.ن. بنده که به جا نیوردمت ولی آسمان سلام می‌رسونه!
سلام
بعله خب. حالا شما هی تلاش کنین که کسی نفهمه کیو می‌گین. ما هم نفهمیدیم!!D:
خدا امثال ایشون و شما رو در بین دینداران و دوستان اهل بیت زیادتر کنه ایشالا.
من که شرمندۀ این همه محبت تو هستم عزیز.دوستیمون برام خیلی ارزشمنده، امیدوارم حفظش کنیم و باعث رشد و تعالی هر دومون باشه.

آسمان: ممنون ازین روایت زیبا و مذکّر.
فی خصال شیخنا صدوق علیه الرحمه

عن ابیعبدالله علیه و علی آبائه افضل صلوات الله قال ، قال رسول الله صل الله علیه و آله لجبرئیل عظنی . فقال ، یا محمد عش ما شئت فانک میت ، و احبب ما شئت فانک مفارقه ...

خیلی خسیسم توی روایت خوندن برای دیگران ، ولی هفته پیش این روایت و دیدم که به گمانم به اینجا میاد. پیغمبر خدا از جبرئیل می خواد که موعظه شون بکنند. پنج تا نکته میگه که دو تای اول اینه : زندگی کن ، خواهی مرد و به هر چه می خواهی دوست بدار که از آن جدا می شوی ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">