مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

گر آب دریا کم شود، آن‌گه برو دل‌تنگ شو

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۸۹، ۱۲:۰۷ ب.ظ
این سوزن مدام فرو می‌رود توی پوست انگشت وسط دست چپم که زیر پاچه‌ی شلوار است -- دارم کوتاهش می‌کنم. سوزنه بیرون هم که می‌آید می‌زند ناخن شستم را لب‌پر می‌کند. دنگ‌شو می‌خواند "خوش‌تر از فکر می و جام چه خواهد بودن؟"

یک طور آرام خوبی به این چند روز فکر می‌کنم. به همه‌اش نه؛ به همان سه شبِ خانه‌ی مهرناز اینا و بعد از سا‌ل‌ها تا صبح بیدار ماندن و حرف زدن. مثل همان سال‌ها حرف‌های‌مان تمامی نداشت اگر سامان زینب هر سه ساعت بیدار نمی‌شد و حواسمان نمی‌رفت به شیر خوردن و بازی‌گوشی شبانه‌اش. بعد من و مهرناز غش می‌کردیم از خواب و زینب هم‌چنان بیدار و مشغول سامانش.

وقتی سه‌تایی پاشدیم رفتیم سینما هر چه فکر کردیم یادمان نیامد آخرین باری را که با هم سینما رفته بودیم. حتی کوه رفتنمان را هم یادمان نمی‌آمد. انگار همه‌چیز ناگهانی اتفاق افتاده باشد آن سال‌ها. فقط یادمان آمد که چقدر برای هم بودیم.

سوزن را دوباره نخ می‌کنم. دنگ‌شو می‌گوید "کمی آهسته‌تر زیبا..." نخ را از بالا رد می‌کنم و فکر می‌کنم به دوستی‌هایم. که اگر دور نشده بودیم این‌همه از هم...که اگر هر کداممان این‌همه چرخ نخورده بودیم در این 10 15 سال ... شاید حالا این‌طور دلمان لک نمی‌زد برای یک ساعت با هم بودنمان. که انگار همه‌ی حرف‌های عالم را باید بگوییم با هم توی همان چند ساعت شب‌بیداری. نه؛ این‌ها نیست چیزی که می‌خواهم بگویم. چیزی که توی دلم است شادی‌آورتر از این حرف‌هاست. لذت هنوز بودن آن‌هاست‌. خوشی این‌که هنوز قابلیت جفنگ بافتن و تا صبح خندیدن داریم. که هنوز برای هم نقاب نداریم.

این را می‌گذارم برای مهرناز و زینب. بقیه‌اش را هم لابد مثل من مودب و موقر می‌روند آن‌لاین می‌خرند و گوش می‌دهند دیگر.

۸۹/۱۰/۱۱

نظرات  (۴)

«برای هم نقاب نداریم»؛ یکی از سِحْرهای دوستی‌ها واقعا هم‌اینه.
نمی دونم!تو جایی سراغ داری؟یه جای نا این جا!




پاشو بیا پیش خودم
که هنوز برای هم نقاب نداریم...
یک وقت هائی هست که لالمونی می‌‌گیری از سر خوشی‌ اتفاقی که افتاده. می‌‌خواهی‌ گوشه مبل بشینی‌ چای شیرین بنوشی و بروی تو فکرش.

به حجم عظیم کوه یخی حرف‌های نزده‌ام فکر می‌کنم،

و دلخوشم که در زندگیم‌ آفتاب‌های بی‌ دریغی دارم که هر چند وقت یکبار سبکبارترینم می‌‌کنند.

پیش از آنکه کرخت شوم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">