مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

آیینه‌ی هم‌اند تمامی عاشقان

سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۹، ۰۱:۲۷ ق.ظ
پسرکش بور و موفرفری و سفید بود؛ یک‌ساله بود گمانم. مادر مضطرب و پریشان بچه به بغل، در صحن حرم حضرت عباس، نگاهش بین صف‌های نماز مستاصل بود. دنبال جا می‌گشت برای نماز مغرب که هنوز اذانش را نگفته صف‌ها پر شده بود. بساطمان را جمع و جور کردیم جایش دادیم کنار خودمان. شروع کرد نماز حاجت خواندن. بچه قرار نداشت. بغلش کردم؛ با هزار شکلک و شعر و طرایف الحیل آرام شد. بطری آبم را گرفت و سرش گرم بازی شد. نماز مادر که تمام شد از همان بطری به بچه آب* داد. بعد از نمازش وقتی فهمید ایرانی هستیم سر درد و دلش باز شد. عراقی بود ولی نه مثل صدها زن عراقی‌ای که تا آن روز در حرم‌ها دیده بودم که با چادرهای خاک‌آلود پاره درگوشی طلب صدقه می‌کردند. او چادرش نو بود. لباسش فاخر بود، بوی عطر می‌داد. گفت مریض است. گفت غده و سرطان. گفت بچه‌ام و اشک‌هایش جاری شد ... رو به آسمان فریاد می‌کشید "یا عباس".

بعد از نماز منتظر دعای توسل حرم نشد؛ مرا بوسید و رفت. نام پسرش عباس بود.

* انگار در کربلا آب ملک خداست. بطری و لیوان پر آب هر جا باشد همه از سرش می‌نوشند. کسی حس مالکیت ندارد به آب ... 

(+)

۸۹/۰۹/۲۳

نظرات  (۴)

خدا شفا عنایت کنه به اون خانوم.
ماجرای آب ...

سقاست . می نوشاند .
تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ر خون تو بنوشند کویران

" حسین منزوی"


التماس دعا
انگار در کربلا آب ملک خداست
مگر آن روز ملک او نبود که قطره ای از ان را حتی دریغ کردند...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">