که شادم که میگذرد
يكشنبه, ۷ آذر ۱۳۸۹، ۰۵:۳۲ ق.ظ
انگار این چند روز در پس ذهن من جشنی مفصل برپا بوده که اینطور پشت هم دعوت آشپزخانه را اجابت کردهام. انگار کسی در گوشهای از ناخودآگاه من این روزهای کنار هم بودنمان را جشن گرفته و من را به پختن و آرایش هزار مدل غذا فراخوانده. انگار این نان خشخاشیای که خردههای پوست لیموترشش هوش از سر هر دویمان برد را محض عطرپاشیدن به خاطراتم پختم. کرمکارامل دیروز بعد از ناهار وظیفهاش شیرین کردن عصر دلگیر و تاریک آخر پاییز بود و هلیم گندم هم باید صبح برفیمان را گرم میکرد. تنوع و رنگ محصولات آشپزخانه زیاد بود این چند روز؛ به قدر یک جشن مفصل دو نفره.
لابهلای همهی این بو و رنگها البته، فکر و خیال جلسهام با استاد -- که هنوز فرصت نکرده نسخهی جدید پایاننامه را بخواند و فردا میخواهد شرح و تفسیر و نتیجهی آنچه نوشتهام را یکباره در نیمساعت بشنود -- هم در جریان است.
۸۹/۰۹/۰۷