مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

آن روز هم عید قربان بود

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۸۹، ۱۲:۳۳ ق.ظ
گمانم 10 سال پیش بود. صبح عید می‌رفتیم سمت لواسان و فشم؛ دوره خانوادگی بود. توی جاده، همان‌جا که پیچ‌پیچ می‌شود، پسر بچه‌ی 3 4 ساله‌ای از خاکی‌های کنار به طرف جاده می‌دوید. محلی نبود. گردو فروش و فال‌فروش و بلال‌فروش لب‌جاده‌ای نبود. بلوز شیری و شلوار پیش‌سینه‌دار کرم‌رنگ ژیگانس تنش بود. موهاش کمی بور بود. بابا زد کنار. ازش پرسیدیم اینجا چه می‌کنی؟ نفسش از ترس بند آمده بود. حتی گریه‌اش نمی‌آمد. همان‌طور نفس‌نفس گفت من توی ماشین بودم. خوابیده بودم با دستگیره‌ی در بازی می‌کردم افتادم توی جاده (به همین راحتی). ما باورمان نشد. مامان می‌ترسید از این‌که گذاشته باشندش سر راه. اسمش را پرسیدیم. آدرس خانه‌شان را می‌گفت کوچه کریمی (حالا یادم نیست اسمی را که می‌گفت؛ می‌خواهم بگویم در این حد آدرس بلد بود ولی اسم و فامیلش را حداقل خوب می‌گفت؛ انگار هزار بار یادش داده باشند که وقتی گم شد چه‌کار کند). پرسیدیم اگر ماشین بابات را ببینی می‌شناسی گفت می‌شناسد. با اینکه ترسیده بود ولی جمله‌هاش درست و مودبانه بود. افتادیم تو جاده به تعقیب. بچه نشست توی بغل مامان. قلبش مثل گنجشک تندتند می‌زد. ماشینشان را که پیدا کردیم بچه داد زد ایناها ایناها بابامه؛ بال در‌آورده بود. چراغ زدیم بوق زدیم کشید کنار. بابا پیاده شد از آقاهه پرسید پسرت کو؟ باباهه با اعتمادبه‌نفس مضاعف نگاه کرد پشت ماشین را و گفت ایناهاش که دید بچه‌ش نیست. هول کرد پیاده شد گیج و ویج زل زده بود به بچه‌ش که توی ماشین ما بود. مامانه پیاده شد گریه‌کنان. بچه را گرفت. نفسش قطع شده بود. آقاهه شماره‌ی بابا را گرفت از فردایش بارها زنگ زد تشکر کرد. بابا همان موقع بهش گفت همین امروز که عید است قربانی کن. قصه ولی همان بود که بچه گفته بود. توی ترافیک با سرعت کم بچه از ماشین افتاده بوده توی جاده و صدای ضبط ماشین بلند بوده و صدای در را نشنیده‌بودند -- می‌دانم یک کم منطقی نیست ولی همین بود.

امروز که کارولینا در اتاق کارم را زد و گفت ‌I have a delivery for you و انگشتر عقیقم توی دستش بود، یاد حال همان باباهه افتادم. کجا بود این؟ دست تو چه می‌کند؟

۸۹/۰۸/۲۶

نظرات  (۷)

ای داد؛ برای هردو خداروشکر.
چه خوب به هم ربط داده بودید...
وای ،از دست این عقیق ها که این روزها هی گم می شوند و باز پیدا می شوند
هی گم می شوند و هی پیدا می شوند
و یک بار هم دلشان نمی خواهد که پیدا شوند
وای




گم کردی عقیقت رو؟
نفس بند بیار بود!

انگشترت را احیانا موقع وضو در نیاورده بودی بعد یادت رفته باشد؟

می گم نمیشه یک کاری کنی که موقع نظر (ترجمه کامنت؟) دادن کد وارد کردن نخواد؟ آدم را تنبل می کند!




چرا دیگه؛ همین. موقع وضو درش آورده بودم گذاشته بودم کنار دسته کلیدم. بعد کلیدها رو برداشته بودم ولی انگشتر مونده بود! بعد اینجا هم محل عبور و مرور شدید. نمی دونم چطور کسی به ذهنش نرسیده بود برش داره.

فکر کنم دست من نیست این کد.
می نویسد ولی با تردید و آشفته. بدون نخ تسبیح به قول ما سنتیها و به بیان پست مدرنها بدون پنیر کش لقمه (پیتزا). باید با انسجام بنویسد و تخصصی و موکدا می گویم تخصصی و می بینم رگه های عمیق روایت داستانی را. پس می تواند اینگونه بنویسد و نمی نویسد و ایکاش که بنویسد و تخصصی بنویسد.




تردید را قبول دارم. آشفته چرا؟
چه خوب گفتی‌ ترس برم داشت.




خودش می‌دهد ... خودش می‌گیرد ...
عالی بود

حیف این قلم که نمی نویسد... حیف




دارد می‌نویسد که :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">