مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

به بهانه‌ی انار و به پاییز

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۸۹، ۱۰:۳۷ ب.ظ
آبان ماه خاصی نبود برای من تا سال‌های بعد از 76. سال‌های مانتوی سرمه‌ای یقه ملوانی با کفش و روسری سفید؛ که همیشه‌ی خدا یکیش سر جاش نبود (مثلاً‌ من همیشه یقه‌ام که به مانتوم دوخته نشده بود، توی کیفم بود و یادم می رفت وصلش کنم صبح به صبح). دبیرستان فرهنگ بود و هزار ادا اطوار. کفش‌های بیرون را دم در با کفش‌های سفید عوض می‌کردیم و وارد ساختمان می‌شدیم. اگر تا زنگ تفریح اول مقنعه‌های مشکی‌مان را در می‌آوردیم و روسری سفید سرمان می‌کردیم که هیچ، اگر نه از آن یک لشکر ناظم و معاون کسی پیدا می‌شد که خفتمان کند توی کلاس یا راه‌رو یا حیاط که هی بچه! چرا هنوز مقنعه‌ات دور گردن است؟ روسری‌ات را کجا گم و گور کردی؟ و ما هم یک طوری بپیچانیمشان (زیاد می‌خندیدیم آن سال‌ها؛ هنوز جو مدرسه عبوس و سنگین نشده بود).

سال 75 ما به عنوان دوره‌ی هفتم مدرسه‌ی دخترانه، سال اول دبیرستان را شروع کردیم. یک کلاس 32 نفره بودیم گمانم. سال دوم مدرسه دو برابر تعداد سال پیش ثبت نام کرد. شدیم دو کلاس. آن 32 نفر قبلی را تقسیم کردند در هر دو کلاس. روز اول همه‌ی قدیمی‌ها یک‌طرف نشسته بودیم، جدیدها یک‌طرف. یکی از ناظم‌ها آمد و گفت این چه وضعش است و همه‌مان را جابه‌جا پخش کرد بین بچه‌های تازه‌وارد. من را نشاند پیش مهرناز. یادم نمی‌آید زنگ اول چی داشتیم؛ شاید دستور زبان فارسی. موقع حضور و غیاب و آشنایی، معلم به اسم مهرناز که رسید و بغل دستی من دستش را برد بالا، یواش گفتم "در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد"؛ یعنی مثلا دوستی و اینا که مهرناز یک لب‌خند کج بی‌مزه‌ی لج‌درآر تحویلم داد. تو دلم گفتم عمراً من با تو یکی دوست بشم (رسماً گفتم ها).

رسممان بود برای هم تولد می‌گرفتیم. توی همان مدرسه. زنگ تفریح، درِ کلاس را دور از چشم ناظم‌ها می‌بستیم و دور متولد جمع می‌شدیم و بهش خنزر پنزر هدیه می‌دادیم و مثلاً جشن. اگر کسی از کادر مدرسه آن دور و بر نبود بزن و برقصی هم بر پا می‌شد. همین شد که الان هم منی که هیچ تاریخ و عددی یادم نمی‌ماند، تاریخ تولد خیل کثیری از دوستان دبیرستان را یادم است.

یکی‌شان همین مهرناز آبان‌ماه‌ی. اصلا آبان شد ماه مهرناز. مهرناز خیلی فراتر از مرزهای دوستی است برایم -- می‌داند و می‌دانم. اصلاً اگر دوستی من و مهرناز نبود، هیچ معلوم نیست ما الان کجا بودیم (این را فقط خودش می‌فهمد و درِ طوسی‌رنگ ایوان کلاس سوم مدرسه!). بعدش هم اگر چه دانشگاه‌هامان متفاوت بود ولی به هر بهانه یا او می‌کوبید و می‌آمد زیر پل گیشا یا من می‌رفتم پایین‌تر از سه راه ضراب‌خانه؛ سر همت.

شهریور 79 که رفتم سالن فلان دانشکده تربیت‌بدنی دانشگاه تهران برای ثبت نام و گرفتن کارت دانشجویی (با افتخار فراوان البته) یک دختری سنجاب‌طور توی همه‌ی صف‌ها جلوی من بود. دور و بری‌ها همه یا مدیریت بود رشته‌هاشان یا زبان‌های خارجه، که دختره از من پرسید رشته‌ات چیه؟ جامعه‌شناسی. از همان‌جا خرِ من را گرفت و تا وقتی همه‌ی فرم‌ها را پر کردیم و تحویل دکتر محمودیان دادیم و کارتمان را گرفتیم، آن لب‌خند دوست‌یابانه‌ از روی لبش پاک نشد. موهاش خرمایی بود، هم‌رنگ چشم‌هاش. خط چشم داشت (یک چیزی در حد قرتی با کلاس). بیرون در وقتی از هم خداحافظی کردیم نمی‌دانستم دوستش دارم یا نه (بیش‌تر نه بود جوابم البته). روز اول دانشکده واویلای هجوم سال اولی‌ها برای نوشتن برنامه‌ی واحدهای اجباری‌ای که روی شیشه‌ی اتاق آموزش چسبانده بودند و ساعت‌ها علاف شدن بین کلاس‌هایی که یکی‌شان 8:30 صبح بود دیگری 2:30 عصر باعث شد با نفیسه گرم شوم.

آبان همان سال فهمیدم تاریخ تولد نفیسه دو روز جلوتر از مهرناز است (اینکه چرا تولدبازی این همه مهم بود و هست را هنوز نمی‌دانم؛ شاید آن روزها بهانه‌ی دور هم جمع شدن و هر و کر بود فقط. این روزها هم بهانه است برای ابراز "حقه‌ی مهر بدان مهر و نشان است که بود" لابد). زود دوست شدیم با نفیسه. هم من، هم گروه دوستان دبیرستانی من که زیاد دور هم جمع می‌شدیم و سفر می‌رفتیم و... اینقدر نزدیک که دیگر کسی گمان نمی‌کرد نفیسه با ما هم‌مدرسه‌ای نبوده هیچ‌وقت. گاهی فکر می‌کنم یک قسمت نه‌چندان‌کوچک از آنچه منم، در حرافی و بگو مگو و خنده و گریه با نفیسه شکل گرفت.

آبان به هر حال برای من ماه انار و به است و نفیسه و مهرناز. دلم برای هر دوشان گُر می‌گیرد؛ همه‌ی این شش سال، ثانیه‌های نبودنشان را شمرده‌ام. هر سه پخشیم توی دنیا.

۸۹/۰۸/۱۹

نظرات  (۳)

۰۴ مهر ۹۲ ، ۱۸:۳۴ باران زده
اَاَاَ
چقد حسودیم شد به دوران دبیرستان و دانشگاه و گعده های دوستانه تون :((((
یاد سریال "در پناه تو" افتادم! فکر کنم به خاطر توصیفی که از یک مقطع دوران دانشجوییتون کردین. یا شاید هم به خاطر دانشگاه تهران. آخه هر بار اسم این دانشگاه میاد مخصوصا دانشکده علوم انسانی و ... یاد اون سریال می افتم. با وجود این که زمان پخشش دانش آموز ابتدایی بودم اما بدجوری باهاش هم ذات پنداری می کردم!!!




اون سریال مال دانشکده هنر نبود؟
ها‌ها خودتم اعتراف میکنی‌ که من کشفت کردم.

آنت المکشوف و آنا الکاشف

و هل یکشف المکشوف الا مهرناز




تخصیر خودته که اونطوری لبخند زدی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">