سوز بدی دارد هوا
پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۸۹، ۰۶:۴۴ ب.ظ
بچه که بودیم اولین برف زمستان برایمان مهم بود. روز اول دی اگر برف میبارید که دیگر نور علی نور بود. انگار زمستان درست سر موقع شروع شده باشد. چشمهایمان برق میافتاد و همان زنگ تفریح اول روی برفهای آبکی اینقدر ورجه ورجه میکردیم که همهشان آب میشدند.
(اینها را دارم دوره میکنم که ترسم بریزد! که به خودم بگویم برف نعمت است. به سفیدیاش نگاه کن. برف که ترس ندارد. برف که سردرد نمیآورد. با برف که نباید افسرده شد. برف که گریهدار نیست ... برف که ...)
بچه که بودیم هر شب زمستان دعا میکردیم فردا صبح انقدر برف نشسته باشد که مدرسهها تعطیل شود. که من و حسین و مامان یک عالمه لباس بپوشیم و برویم آدم برفی درست کنیم و به هم گلوله برفی پرتاب کنیم و برف و شیره بخوریم. بعد دستهای از سرما کبودمان را ساعتها جلوی شوفاژ بگیریم و باز هم گرم نشود.
بچه که بودیم، برف خوشی بود.
پ.ن: چقدر خوشحالم که دارم چمدان میبندم و تا چند ساعت دیگر میروم یکجای کمی گرمتر؛ حداقل برای چند روز.
۸۹/۰۸/۱۳
دیر نباشد!