چشمی به تخت و پخت ندارم. مرا بس است، یک صندلی برای نشستن کنار تو*
چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۸۹، ۱۲:۲۷ ق.ظ
از راه که رسید خسته بود. من داشتم افطار میکردم. همراهی کرد. کمی از روزمان گفتیم و از اخبار رای آوردن جمهوریخواهان و بعد من نشستم سر ویرایش مقالهام. زودتر از معمول خوابید. من با لیوانهای چای پیدرپی کار کردم. ساعت 1 فکر کردم برای فردا غذا نداریم. بساط قرمهسبزی را ریختم توی آرامپز، برنج را توی پلوپز. تا ساعت 4 که کار میکردم چند بار سرشان زدم. آخرین بار آرامپز را گذاشتم روی کمترین درجه. ظرف خالی غذایش را گذاشتم کنار پلوپز. خوابم میآمد. کاغذ خالی دم دستم نبود. پشت کارت ویزیت نیکول نوشتم: برای خودت غذا بکش و آرامپز را خاموش کن؛ اسمایلی بوس و قلب و اینا. کارت را گذاشتم روی ظرف غذایش.
ساعت 10 صبح بیدار شدم از دلشورهی اینکه یادداشت را ندیده باشد. بوی قرمهسبزی خانه را برداشته بود. دلشورهام بیخود بود. پنجرهها را باز کردم. روی کارت نوشته: دوستت دارم. اشکهام میچکد؛ انگار سالهاست ندیدمش.
*منزوی
۸۹/۰۸/۱۲