مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

باران می‌بارید

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۸۹، ۱۰:۲۲ ب.ظ
دیشب رفته بودم پیش یکی از این مشاورهای تحصیلی دانشگاه که درباره‌ی رابطه‌ی خودم و استاد گرامی حرف بزنیم (روی اعصاب من است کلاً).

البته اصلاً مهم نیست که من برای چی رفته بودم آن‌جا. مهم این است که نمی‌دانم چرا و از کجا باز رسیدم به دوره کردن تلخی‌های بی‌پایان پارسال و اتفاقات ایران. کارِن گفت: من نمی‌دانم تو چندمین ایرانی‌ای هستی که می‌آیی این‌جا برای موضوعی دیگر و آخرش می‌رسی به حوادث ایران و گلوت باد می‌کند از بغض ...گفت: دردتان هنوز آرام نشده. پرسید: چه می‌کنید؟ گفتم: ا م ی د و ا ر ی م (به همین تکه‌تکه‌ای)

۸۹/۰۸/۰۴

نظرات  (۱)

اینجا مردم دیگر حتی بغض هم نمی کنند...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">