مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

بیا که آتش صیاد، از زبانه بیفتد

يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۸۹، ۱۰:۰۱ ب.ظ
تمام دیشب، یکی در گوشش زمزمه کرده «نشان گرفته دلم را، کمان ابروی ماهی». و این "کمان ابروی ماه" بین خواب و بیداری نگهش داشته بود تا خود صبح. چاره‌ای نیست، گاه رفتن است باز؛ «خدای را که مبادا دل از نشانه بیفتد».

پ.ن: مخاطب عام -- و حتی خاص -- ندارد این نوشته. برای من نخ است. همین.

۸۹/۰۸/۰۲

نظرات  (۱)

دیر گفتید.
ما دیر چشم مان را بستیم!




این شعرتون رو بسیار دوست دارم:
«نام تو دعای مستجاب باران
هر بار که خوانده ام تو را
باریدم»

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">