مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

دلتنگی

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۸۹، ۰۸:۴۹ ب.ظ
دلتنگی هم دلیل می خواهد مگر؟ شاید هم بخواهد. تقصیر خودم شد. آن شب که سالگرد عقدمان بود نشستیم فیلم هایی که هیچ وقت نمی بینیم را دوره کردیم. فیلم هایی که دور و بری ها آن روزها گرفته بودند ازمان. از مسخره بازی ها و خنده ها و فلان که مثلا خاطره اش بماند ... بعد نگار هنوز 3 سالش هم نشده بود. همه اش همان دور و بر بود. همه اش توی بغل من بود یا داشت برای خودش کاری می کرد. جمله هایش هنوز درست و درمان نبود. حرف زدنش هنوز کامل نبود... نابود شدم از آن شب. بک بند به خودم بد و بیراه گفته ام که چرا همان روزها که اتاقم را جمع می کردم و چمدانهایم را می بستم میان آنهمه کار و شلوغی نشستم این فیلم ها را کپی کردم با خودم آوردم... (آخرش هم خودم چمدان ها را نبستم. یک روز صبح رفتم مشهد شب که برگشتم دیدیم مامان و خاله ام همه چیز را بسته اند و اتاق خالی مانده و 4 تا چمدان و بلیت یک طرفه ی من). می گذرد این حال هم ... این بار هم.
۸۹/۰۷/۱۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">