مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

تصویر من است او

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۸۹، ۰۱:۳۱ ق.ظ
امروز کسی نوشته بود «آدم یهو می‌بینه چه ترس‌ناک و بی‌رحمانه داره شبیه پدر و مادرش می‌شه». یاد این نوشته‌ام افتادم که مدتی این گوشه خاک خورده. 

-----

من دختری ندارم که بزرگ شدنش، تحلیل رفتن جوانی‌ام را به رخم بکشد. معلوم هم نیست هیچ وقت دختری داشته باشم که هر روز با دیدنش روزهای بچگی و نوجوانی و جوانی‌ام برایم دوره شود. گاهی از مامان‌های دور و برم شنیده‌ام مادری که فرزند اولش دختر است، انگار هر لحظه آیینه‌ای گذاشته‌اند روبرویش که خودش را در آن ببیند -- گمان نکنم پدرهایی که فرزند اولشان پسر است همچین تجربه‌ای داشته باشند. شاید هم داشته باشند.

من دختری ندارم که همه‌ی این‌ها را برایم تداعی کند ولی خواهری دارم که تفاوت سنی‌ِ بیست‌ساله‌ای با هم داریم. تا سال پیش هم حتی اصلاً نفهمیده بودم که چقدر شبیه خودم است. این روزها هر عکسی که از او می‌بینم یادم می‌افتد که روزهای بچه‌گیم تمام شده، که نوجوانی پرخاش‌گرانه‌ام هم، که چیزی از جوانی‌ام هم نمانده ...

نگاه‌های او، چشم‌های او، لبخندهایش، ادا اطوارش وقت حرف زدن و عصبانی شدن و خوشحال شدن -- حتی وقتی صاف و بی‌حرکت جلوی دوربین ایستاده و پلک نزده تا عکسش خوب بیفتد هم -- من را به خنده می اندازد بس‌که خودم است؛ این دوری پنج شش ساله و سهمیه‌ی دیدار سالی یکی دو ماه هم حتی باعث نشده او تصویر من نباشد.

پ.ن: این چند روز زیاد غر زده‌ام از دل‌تنگی ولی گاهی راه نفسم بند می‌آید از دوری او ...

۸۹/۰۷/۱۳

نظرات  (۵)

نه؛ اگر «چه‌را»شو جواب بدم می‌شه دخالت در حریمِ خصوصی.




پس جواب بدین
دل‌م برای آینده‌ی اون معصوم‌ک می‌سوزه.




چرا؟ از این‌که مثل من بشه یعنی؟
وقتی "ن" دلش تنگ می شود ...




دلتنگی یک چیز است، خلیت محض چیز دیگر!
چه می کنی رفیق؟ این طرف ها؟ نمی نویسی چرا؟
پارسال بعد از نزدیک به دو سال که خانه رفتم خواهرزاده و برادرزاده هایم را دیدم... که چه قد کشیده بودند و بزرگتر شده بودند... بهشان گفتم شما حق ندارید اینقدر زود بزرگ شوید! یکباره انگار باورم شده بود که کم کم دارد می گذرد و من هم پیر می شوم... . گاهی که روزمرگی زندگی آنقدر آدم را پرت می کند از دیدن حقایق این "یکباره" دیدن ها چقدر به کار می آید...




بعله. حق ندارند من هم موافقم.
امروز که این پست را خواندم:
We'd be lost without each other

از خوشبختی و خوشحالیتان خوشحال شدم و برای خوشبخت ماندن و خوشحالیتان دعا کردم.انشالله هر روز بیش از روز قبل در سایه خدا به آرامش و تسکین زندگی متاهلی برسید




یک رهگذر... ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">