We'd be lost without each other
دیشب باهمبودنمان شش ساله شد. و من هیچ دوست ندارم به سالهای قبل برگردم. و من دیدهام که هر چه این روزها گذشته، چقدر روشنتر شده این باهمبودنه. و فهمیدهام که تو با قاشق غذا میخوری و من با چنگال. که غذاهای خورشتی را تو بهتر درست میکنی و ژیگولبازی میماند برای من. که من یاد گرفتهام تُن صدایم دست خودم باشد در اوج اژدهابودگی و تو دیرتر از من آماده نشوی برای از در بیرون رفتن. که من وسواس نداشته باشم وقتی نامهها و کاغذهای سرگردان تو، گوشه و کنار خانه پخش است و تو کشوی جورابهایت را مرتب نگه داری. که تو تمام زندگیات شد من و من بغض میکنم از مهربانیت ... و بودنت اصلاً.
پ.ن: گمانم یکی از شبهای تبدار و دردآلود بهار هشتاد و سه، فرشتهای از کنار من و غزلهای آن دیوان سنگین جلد قرمز شمس و صدای آن پرندهی تاریک باغ روبهرو گذشت، وقتی که جای تو خالی بود؛ خبر کم بودنت را حکماً او به خدا داد.