The Venice of the North
باز من یک عکس* دیدم و یادم افتاد چیزی میخواستهام دربارهی بروژ بنویسم. یادم نمیآید کی دوستی پیشنهاد داد بنشینیم در بروژ را ببینیم. نمیشد که با هم دید؛ همآن شب دیدمش و دست بر قضا خوشم هم آمد. از این فیلمهایی نبود که میبینی و میروی پی کار و بارت، میخواستی هم نمی توانستی. توی سرت را پر از فکرهای جور واجور میکرد. ولی به هرحال هر فکری هم که میکردی، گمان نمیکردی که یک روز بهاری توی کافهای جلوی Belfort بنشینی و چای و شکلات محلی بخوری (27 خرداد 89).
دیدهای گاهی، به اسمی میرسی، چیزی میخوانی یا میبینی، آن لحظه یک طور مرموزی در ذهنت حک میشود تا وقتی دوباره بهش برسی؟ بروژ یکی از همین لحظهها بود برای من؛ اتفاقی. آن بیش از شش ساعت پیادهروی در کوچهپسکوچههای سنگفرشش، کانالهای آب و شمعدانیهای پر گل آویزان از پنجرهی ساختمانهایش، کلیساهای سبک گوتیک و آدمهای نهخیلیخوشاخلاقش همه، شهر را خوب و دوستداشتنی میکرد گرچه هجوم توریستها و چیلیکچلیک عکس انداختنشان روان آدم را به صورت ممتد خراش میداد -- یعنی تا این حد که من اصلاً لج کردم و دوربینم را در نیاوردم مگر به التماس هیئت همراه، بس که همه داشتند در عکاسی از در و دیوار از هم سبقت میگرفتند.
یعنی تجسم کامل -- کامل که نه؛ چون قضیهی پاریس و مونالیزا از این هم فجیعتر بود -- نظریهی فرار به تاریخ مککنل بود که میگفت توریستها یکبند دنبال جاهای تاریخی میگردند و از حال به قدیم میگریزند و اینها.
پ.ن: توریست با مسافر فرق دارد؛ در یک پست جداگانهای که از پاریس بخواهم بگویم، دربارهاش مینویسم.
* البته این عکس هلند است نه بلژیک
امیدوارم شما خوش بگذرونین