که گذشت
یکی از هماین روزهاست که در یخچال را باز میکنی و یادت میافتد دیروز از شنبهبازار چه چیزها که راهی یخچالت نشده. کیسهکیسه کرفس و لوبیا و بادمجان و کدو توانایی این را دارند که ساعتها سر کارت بگذارند. که بشوریشان بگذاری آبشان برود، پوست بکنی، خرد کنی، نمک بپاشی، سرخ کنی، بخار پز کنی، بگذاری خنک شوند، بستهبندی کنی، مثل یک آدم مرتب روی بستهها را بنویسی، منظم بچینیشان طبقهی اول فریزر -- حتی اگر بار اولت باشد که تن به همچین کاری داده باشی. آن لابهلا هم باید دستههای قدبلند ریحان و جعفری و گشنیز و نعنا را پاک میکردی، خیس میکردی، میشستی و میگذاشتی آبشان برود که بپیچیشان لای این دستمالهای فلان که چند روزی زنده بمانند. عملیات جانگولرت که تمام شد کف آشپزخانه و سطح گاز و روی کابینتها هم چپچپ نگاهت میکنند؛ همه چیز را تمیز میکنی و همینطور که از برق زدن در و دیوار کجکج لبخند میزنی، از پیلهی یکروزهای که دور خودت بسته بودی میآیی بیرون. اگر چه میان همهی اینها یک تازهوارد هم ساعتی تلفنی درد دل کرده باشد و سفارش تاج گلهای مراسم ختم فردا را از این و آن گرفته باشی و با 20 30 نفر دائم در شور و مشورت چه کنیم و چه نکنیم بوده باشی ...