مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

دریغ

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۸۹، ۰۷:۱۹ ب.ظ
زیر چشم راستم زخم شده بود. نه این‌که فکر کنی چیز جدیدی بود؛ نه. واکنش پوست صورت من به تغییرات استرسی و آب و هوایی است این اکزما که خوب شدنی‌ هم نیست در این 17 18 سالی که من درگیرش بوده‌ام -- آن هم درست روی پلک‌هایم که گاهی به پوست زیر چشمم هم سرایت می‌کند. داشتم می‌گفتم یکی از هم‌این روزهایی که تهران بودم باز زیر چشمم زخم شد. نه از آن ملایم‌ها که با من بمیرم تو بمیری و  کمی کرم توی ذوق نزند، از آن‌هایی که خون‌چکان است و رسماً نگاه آدم‌ها را متوجه خودش می‌کند. کاریش هم نمی‌شود کرد. این‌قدر انواع پمادهای corticosteroid و غیره امتحان کرده‌اند این دکترها روی پوستم که من را کلاً ناامید کرده‌اند؛ نهایتش این است که باید مدارا کنم.

داشتم می‌گفتم که عکس‌العمل پوست من است به دنیای پیرامونم و آن روز مدام در ذهنم یک جمله می‌چرخید و یادم نمی‌آمد از کجاست «هوای شهر آلوده است». اولش گمان کردم نوع ترکیب کلمات نزدیک است به حرف‌های میرشکاک -- یک‌جایی بود راجع به تهران و این‌ها حرف می‌زد -- کمی بعد یادم آمد جمله حاتمی‌کیاست در نامه‌ای که نوشته بود بعد از ترور سعید حجاریان و دیدن عکس سعید عسگر. 

بعد همه‌اش که همین نیست. اصل حرف فضای درد‌آور و چرک‌ای بود که آن چند روز بوی دل‌آزارش همه‌ی رفت و آمدهای دوستانه‌ام را پر کرده بود. فضای بی‌اعتمادی و شک. حس رنج‌آور ما و آنها شدگی ... و من هرچه می‌کردم حواسم به حال خودم باشد و به رویم نیاورم که چه بدبینی مذابی در پس‌زمینه‌ی حرف‌هایمان است، آن زخم زیر چشمم ملتهب‌تر و خونین‌تر می‌شد. شهرمان آلوده و مسموم بود. نه این‌که لحظات با هم بودنمان خوش‌آیند نباشد -- آن‌هم بعد از دو سال -- که بود ولی چیزهایی به یغما رفته‌ بود و من و شما نمی توانیم خودمان را گول بزنیم که همه‌اش بازی سیاسی است و این سیاست بی‌پدر و مادر است. ما اجازه داده‌ایم چیزی در دوستی‌‌هامان فرو بریزد -- نمی‌دانم اسمش حرمت است یا چه، نمی‌دانم تعریفش چیست حتی؛ ولی می‌دانم ما زبان گفتگو با هم را گم کرده‌ایم و دور خودمان دیوارهای قطور و بلند کشیده‌ایم. انگار از همه‌ی اشتراکاتمان گذشته‌ایم که افتراقاتمان را به رخ خودمان و بقیه بکشیم.

...

پ.ن. یک هفته است دارم تلاش می‌کنم یک متن معقول در تحلیل این فضا بنویسم که نشده بس که دردآور است.

۸۹/۰۵/۱۴

نظرات  (۴)

بله، «درد»آوره.
یک دونه از این آپشنهای لایک فیس بوک برای وبلاگت بگذار! :)
سلام
با مطلبتون آسمون ابری دلامونو تو این روزا خوب توصیف کردید.دلگیری هایی که نزدیکاتو به خاطر تفاوت نگاها ازت دور می کنه و مجبورت می کنه بعد از دیدنشون به جایی که تو وبلاگت از خوشی باهم بودن بگی با دلگیری حسرت گذشته رو بخوری...
بگذریم.
از نوشته هاتون لذت بردم.می تونم لینکتون کنم؟
سلام

:-)




سلام شاهد عینی :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">