Puppet
آنروز در قطار، حوالی ایستگاههای Antwerp، او که ساخته بودت -- با آن چشمهای خندان و ریش و موهای خرماییش -- گفت که رقصنده ای. من هنوز ندیده بودمت وقتی داشت از تئاتری تعریف میکرد که نقش اولش تو بودی. گفت دخترانی باله میرقصند و تو میانشان پرواز میکنی؛ نگاه هیجانزدهی من را که دید، تو را از زیر آن پوشش طوسیرنگ درآورد -- از هماین پوششهایی که میکشند روی کت و شلوار که صاف بماند و چروک و کثیف نشود. کت و شلوار تو هم طوسی بود با پیراهنی سفید؛ کلهای بی مو و صورتی بیچشم و ابرو با برجستگی کوچکی بهجای بینی. به دست و پاهایت هم آویزههای زنگداری نصب بود که با تکانهای قطار جینگجینگ خوشیآوری به راه انداخته بود.
همآن آقای موخرماییای که ساخته بودت و با لهجهی داچ، انگلیسی حرف میزد و داشت تنهایی میفرستادت ژاپن، آن چوب ضربدریای که نخهای دست و پا و سرت بهش وصل بودند را برایمان تکان داد و گفت گروهی که قرار است بهشان ملحق شوی چندجای دنیا اجرا دارند. کاش نام گروه را پرسیده بودم یا نام نمایش را حداقل. کاش دوربینم دم دست بود؛ آدم کف دستش را بو نکرده که بداند قرار است تو را ببیند بین راه. نمایشت تمام شده حالا؟ برگشتهای پیشش یعنی؟
پ.ن. در قطار مسیر Gent به Amsterdam جای اشتباهیای پیاده شدیم که یک ایستگاه جنگلی بود و ما؛ بی هیچ بنیبشر و باجهی اطلاعاتی! چند دقیقهی بعد آقای عروسکسازی از میان جنگل پیدا شد و گفت قطار 5 دقیقهی دیگر همآن مسیر را میرود و باهامان همراه شد. (28 خرداد 89)
اصلاً دور از ذهن نیست، اصلاً