سفر
مردم کبکسیتی خوشاخلاق بودند و رنگی (هم خودشان هم لباسهایشان). حرفهایت را اگر به انگلیسی میگفتی و نمیفهمیدند، به حال خودشان میخندیدند*. در بخش قدیمی شهر، هر جا گوشهای پیدا میشد که بنشینی و رفت و آمد مردم را نگاه کنی و شاید بستنیات را بخوری، همیشه کسی بود که صدای گیتار یا چنگش را برایت درآورد. کوچه پس کوچه های کبکسیتی جان میداد برای برگشتن به زندگی، به میان آدمها بودن، به تجربهی دویارهی یک شهر زنده (این حومهنشینی روی اعصابم است با وجود همهی محسناتی که شهرهای بزرگ از داشتنشان محرومند).
پ.ن. بعضی تصاویر پررنگتر از بقیه میمانند: پرواز دایرهوار عقابها -- بزرگراه 401 بین کینگستون و اتاوا -- و خل شدنمان بعد از 9 ساعت رانندگی پیاپی در مسیر برگشت و سوت زدن هرچه آهنگ از بچگی یاد گرفته بودیم در یک وضعیت هماهنگ مشنگانه.
*گفتن نداره که فرانسه زبانند؟