مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

در هم است این نوشته، مثل حال من

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۵:۳۵ ق.ظ
الان می‌خواهم از زندگی بنویسم که یادم برود خبرهای بد این چند روز، نمی‌ گذارد. می‌خواهم شروع کنم به نوشتن بلکه حین تحلیل بفهمم چرا نوشتنم نمی‌آید، باز نمی‌گذارد. می‌خواهم اصلاً یک بند غرغر بنویسم از حال این هوا. و فریاد بکشم که «خسیس بودی؟ ندیدی ما دارد خوش‌خوشانمان می‌شود در آن آفتاب و درختان غرق گل؟ زود حالمان را گرفتی با این تگرگ و باد و باران و آسمان خاکستری و هوای بس‌ناجوانمردانه‌سرد آخر اریبهشتت؟»، نمی‌گذارد. می‌خواهم یک پست مفصل بنویسم درباره‌ی چیزهایی که این روزها می‌خوانم؛ از این‌که نشسته ام باز مبانی مشروعیت وبر و صور ابتدائی حیات دینی دورکیم و واقعیت اجتماعی دین برگر را دوره کرده‌ام، نمی‌گذارد. این سردردی که پشت گوش‌هایم تیر می‌کشد و چشم‌هایم را نیمه‌باز می‌کند، نمی‌گذارد بنویسم؛ تهوع محض است و سر ِ‌ سنگین. ویلاگ که هیچ، خلاصه‌نویسی و نت‌برداری همین کتاب‌ها را هم نمی‌گذارد پیش ببرم. کلاً خوب نیستم؛ بیش از یک هفته طول کشیده این درد. خسته‌ام کرده. نه به کارهایم رسیده‌ام نه به برنامه‌ی دهه‌ی فاطمیه‌ای که دوستانم چند روزی است برگزار می‌کنند. باید زودتر می‌رفتم ایران. پیشنهاد رفتن به کنسرت شجریان را اگر نگرفته بودم آن‌روز که شروع فروش بلیتش بود، شاید الان ایران بودیم ... 

ولی یه روز خوب می آد ...


۸۹/۰۲/۲۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">