مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

و او پیامبری است با معجزات بسیار

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۸۹، ۰۱:۴۳ ق.ظ
عکس های نگار را نگاه می کنم که مامان ازش گرفته در یکی از همین روزهای آخر اسفند. صبح زود است و نگار سر میز صبحانه برای خودش کره می مالد روی نان تست و شیر می ریزد توی لیوان و از همین کارهای روزمره ... ولی چیزی که من می بینم توی این عکس ورای صبحانه خوردن اوست. صبح در خانه ی مامان من جاری می شود تنها به خاطر حضور او؛ به خاطر انرژی ای که از بیدار شدن او در خانه متولد می شود هر روز. من هیچ وقت مامانم را صبح ها خسته و خواب آلود ندیدم؛ حتی وقتی شب قبلش خیلی دیر و خسته خوابیده باشد. مامان صبح ها خوشحال از خواب بیدار می شود و خوش اخلاق صبحانه حاضر می کند و ظرف ناهار بابا و تغذیه ی زنگ تفریح های نگار را دستشان می دهد و در کسری از ثانیه، همه جا را مرتب و تمیز می کند خودش هم از خانه می زند بیرون. و امکان ندارد سر شب وقتی همه خسته و خرد برگشته اند خانه، چیزی سر جایش نباشد یا غذا آماده نباشد یا هر چیز دیگر؛ حتی وقتی مامان هم تا شب بیرون است. و من همیشه دنبال چوب جادوئی یا وردی بودم که او همه ی اینکارها را با معجزه آن انجام می دهد.

صبحِ ِ من اینجا هیچ فرقی با شبم و ظهرم و عصرم و هیچ ساعت دیگرم ندارد. بیدار می شوم، لپتاپم را روشن می کنم، تا صفحه اش بالا می آید یک لیوان کافی برای خودم درست می کنم و یک بند تا آخر شب پایش می نشینم، در خانه یا دانشگاه. گاهی هم که بلند شوم یا به این خاطر است که باید سر کلاسی باشم و با کسی جلسه دارم، یا خودم را مجبور می کنم به کنده شدن از اتاق کارم و راهی سالن ورزش شدن و یا غذا و نماز و بقیه چیزها. صبح در خانه ی ما متولد نمی شود ... در خانه ما روز و شب پشت هم ادامه پیدا می کنند و همین. و البته من چوب و ورد جادویی هم ندارم که با آن غذا درست کنم یا همه جا را مرتب کنم و باز هم وقت اضافی بیاورم که فیلم ببینم، کتاب بخوانم، قرار مدارهای دوستانه بگذارم، تلفنی و حضوری با فک و فامیل حال احوال کنم و غیره -- مامان این کارها را هم می کند و بسیار بیش از این را نیز.

از معجزات دیگر مامان من این است که گاهی بعد از روزها افسردگی مفرط بهش زنگ زده ام و در همان 2 دقیقه ی اول، حالم از این رو به آن رو شده است -- مخصوصا که عیدی چیزی باشد که از همان پشت تلفن هم می شود برق چشمهایش را و صورتیِ گونه هایش را لمس کرد.

۸۹/۰۱/۰۲

نظرات  (۴)

آخی؛ خدا حفظ‌شون کنه. من هردو گونه رو دوست دارم.
"صبحِ ِ من اینجا هیچ فرقی با شبم و ظهرم و عصرم و هیچ ساعت دیگرم ندارد. بیدار می شوم، لپتاپم را روشن می کنم، تا صفحه اش بالا می آید یک لیوان کافی برای خودم درست می کنم و یک بند تا آخر شب پایش می نشینم"
خداییش نصفه شبی کلی خندیدم با این جمله. یاد زندگی خودم افتادم.
eidet mobarak
merci vase inke minevisi
من تحقق مرز باریک میان انسان و ماشین هستم"
Saeed Sirafi Zadeh

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">