تقویم دیواری 88 را از دیوار بر می دارم و می نشینم به ورق زدنش. دوره کنم برای شما هم؟ دوره ندارد که. همه تان بهتر از من حفظیدش. فقط بگویم که تاریخ 22 خرداد با آن دایره ی سبز و 25 خرداد با آن خط سیاهی که دورشان کشیده بودم، نبضم را از حالت متعادل خارج می کند. من ای که ایران نبوده ام حتی 1 روز از سال 88 را، چرا همه ی خاطراتش را به دوش می کشم؟ دوستم نوشته بود «88 سالی بود که فهمیدم ایران برای من وطن شدنی نیست»، من حتی نمی توانم به این جمله فکر کنم -- بس که هنوز رگ و ریشه ام گیر است آنجا و حق خودم می دانم این احساس تعلق را. ولی در یک حالت معلق بین زمین و هوا آویزانم الان. این پذیرش پی اچ دی هم که آمده، بیش از اینکه خوشحالم کند، اوضاع ذهنیم را شبیه کلاف کاموای در هم گوریده ای کرده که از هر طرف می خواهی بازش کنی و ببینی سرش کجاست تهش کجاست، گره ها را کورتر می کنی. چرایش برای خودم واضح است. من آینده ای برای خودم این ور دنیا تعریف نکرده بودم. از همان اولش، تک تک واحدهای درسی ای که برداشتم و همه ی پروژه هایی که کار کردم در امتداد هدف بلند مدتِ برگشتن به ایران و تحلیل مسایل ایران بوده است. حالا هر چه می گذرد، مبهم تر می شود آن آینده ای که حداقل چارچوب کلی اش برایم تعریف شده بود.
*
آمده بودم اینجا لج بازی کنم و بگویم حالا همه هم جو گیر عید، هی عکس 7 سین آپلود می کنند و شر می کنند و فلان. بعد یاد برنامه دیشب افتادم که دست کم 2 هفته ی تمام خودمان را هلاک کردیم که تکراری نباشد/یم و خلاقیت و این حرفها، آخرش شد از آن تجربه هایی که کابوسش تا سالها رهایم نخواهد کرد (دارم سیاه نمایی می کنم البته، آنقدر ها هم بد نبود، فقط به ایده های ذهنی من دخلی نداشت). چه ربطی داشت؟ ربطش همین است که برخلاف موج آب شنا نکن؛ این هزار بار. همان چیزهای تکراری همان ها که همه مان بهشان عادت کرده ایم، کافی است؛ حتی فراتر از کافی. حداقلش این است که اسکاچ نمی خورد روح و روانت این همه. این شد که گفتم این هم عکس 7 سین ما. فقط و فقط هم می گذارمش اینجا که همنوا شوم با بقیه. که نشان بدهم من هم خوشحال بودم زمان تحویل سال (بودم؟) که بگویم سفره ام هم سبز بود. که بگویم امیدمان باقی است و ایستاده ایم محکم. و این که آن سرزمین از آن ماست.
*
یک روز هم باید بشینم از اتفاقات خوب 88 بنویسم. یک روز ِ نه خیلی دیر.
عالی بود این تعبیر!