حس حسادت برانگیز رنگی
سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۸۸، ۰۱:۰۵ ق.ظ
آمده ام کتابخانه که دوباره طرح تحقیق بنویسم. دور تا دورم پر از کتاب و پرینت مقاله است و لیوان قهوه ام و ظرف سالادم که دخترک می پرسد «اشکالی ندارد بشینم سر این میز؟» قیافه اش را دوست دارم چشمانش مهربان است از پشت عینک و یک طور خوبی آستین بلوز سفیدش از زیر جلیقه ی سبزش زده بیرون. اگر همه ی اینها هم نبود بهش می گفتم بشین؛ حس بهتری است که کس دیگری را هم کنار خودم مشغول خواندن و نوشتن می بینم وقتی سرم به درس گرم است. نشست و همانطور که من با سطوح مختلف آتوریته ی دینی در مقاله ی کمپبل درگیر بودم او کیسه زردی را که همراهش بود باز کرد و 3 4 تا مجله ی طراحی لباس در آورد و خواند و مدل ها را نگاه کرد. من از هویت مشترک دینی نوشتم او از کیسه های زیپی کوچک، نمونه پارچه های رنگارنگ در آورد و از هر کدام چند رنگ و طرح برداشت، میزان کشش شان را امتحان کرد و روی برگه هایش یادداشت کرد. من از تاثیر دنیای مجازی بر روند شکل گیری مذاهب جدید خواندم، او طرح دامن های پرچین و شلوارک های تابستانی را روی کاغذ کشید و جلویشان شماره گذاشت.
پ.ن: ما چه کار می کنیم غیر از پیچیده تر کردن روابط و دنیای اطرافمان؟
۸۸/۱۰/۱۵
هههه. من در واقع داشتم کارهای او را نگاه میکردم عوض اینکه مقالههای خودم را بخوانم. بله. :)