اعتراض
سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۸۸، ۰۵:۵۳ ق.ظ
حالا از همه ی سال، همین امشب تو باید بروی سفر؟ همین امشب باید من روی پله های پاگرد اتاق ها بنشینم و تو را از بالا نگاه کنم؟ همین امشب باید تو ساکت را زمین بگذاری و بند کفشت را گره بزنی و نبینی که من دارم نگاهت می کنم؟
بعد من از پله ها آنقدر یواش یواش می آیم پایین که راننده ای که یک لنگه پا ایستاده پشت در تا تو را خبر کند دندانهایش از سرما تریک تریک به هم بخورد و هیچ کدامتان هم ندانید که من دارم مخصوصاً خداحافظی ام را با تو لفت می دهم که تو توی چشم هایم ببینی امشب نباید می رفتی. امشب وقت سفر کاری رفتن نبود.
۸۸/۰۹/۲۴
عالی می نویسی دختر! اما کاش این ده روز که گفتی بکند کار خویش. دلم واسه "ن" شاد اون روزا خیلی تنگ شده. هر وقت از سر فرشته رد می شم ناخودآگاه چشمم می گرده دنبال یه پراید شبیه پراید تو. از اونا که فقط تو قصه هاس! سبز بود یا من اشتباه می کنم. دلم واسه اون ن تنگ شده ...!
سیاه بود پرایدم یادش به خیر. یک کم متنت را دست کاری کردم