مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

یک روز خاکستری

شنبه, ۷ آذر ۱۳۸۸، ۰۹:۲۴ ق.ظ
تمام دیشب را بد و آشفته خوابیده بودم. نصف شب 2 3 بار از درد پریده بودم. جایم تنگ بود و جدید و سقفش کوتاه. عصری ملافه ها و پتوهای و روبالشی های تخت خودمان را شسته بودم و هنوز خشک نشده بود که بکشم روی تخت. شب از جلسه قرآن که آمده بودم و چقدر حالم بد بود از جلسه، وحید روی مبل هال خوابش برده بود. شام خوردم یک کم اینترنت را زیر و رو کردم، خسته بودم، وحید را صدا کردم که برویم بالا بخوابیم، نشنید صدایم را. رفتم توی اتاق دیدم تختمان بی ملافه است، بی خیال شدم رفتم "خاک غریب" را از طبقه ی آخر کتابخانه برداشتم و رفتم توی اتاق مهمان. تخت این اتاق کوچکتر است و چراغ سیاه بالای تخت را سالهاست می خواهیم عوض کنیم ولی مدام چیزی پیش آمده و نشده هنوز. کابوس می بیند هر کس زیرش بخوابد. داستان اول خاک غریب را تمام نکرده خوابم می برد. وحید نمی دانم کی می آید بالا. من از خواب می پرم. بلند می شوم آب می خورم و دوباره بر می گردم سر جایم. خواب نرفته، باز می پرم. نمی دانم این درد کمر از کجا آمده. می نشینم. به در و دیوار بد و بیراه می گویم و دوباره می خوابم. باز می پرم، این اتاق ساعت هم ندارد. می روم ساعت را نگاه می کنم، نماز صبح نشده هنوز. بر می گردم سر جایم. هنوز پلک هایم سنگین نشده که ساعت اتاق خواب زنگ می زند برای نماز. وحید می رود خاموشش می کند. نماز می خوانم. بعدش کمی آرامتر می شوم. دو سه ساعت بعد، بین خواب و بیداری یادم می افتد وحید با کسی قرار دارد ساعت 10. صدای حاضر کردن صبحانه می آید از پایین. بلند می شوم. کلافه ام. همانطور با لباس خواب و دست و صورت نشسته پایین می روم. سعی می کنم خوش اخلاق جلوه کنم عیدت مبارک هم می گویم حتی بهش. وحید صبحانه خورده نخورده می رود.

  با خودم دعوا می کنم؛ این طوری نمی شود باید این حال را عوض کرد. به برنامه ی کلاس ورزش نگاه می کنم، ساعت 11:30 اش خوب است. چند تا پست جدید از گودر می خوانم و می روم کلاس. دم در کارت عضویتم را می گیرد. می گوید باید کارت جدید صادر کنیم، کارت که تمام شد بیا بگیرش. مربی کلاس را دوست ندارم. وزنه کار می کند و حین حرکات زل می زند به چشم های آدم. دوست ندارم امروز وزنه بزنم. به زور خودم را نگه می دارم 45 دقیقه. و حتی یک لحظه ی این 45 دقیقه گره ابرو هایم باز نمی شود. اصلاً نمی دانم چه مرگم است. حرکات پا که تمام می شود بی خیال کلاس می شوم. وزنه ها و تشک و استپ را می گذارم سر جایش از کلاس می آیم بیرون. کارتم را می گیرم و نگاهش می کنم «چه بی ریخت شده.» سوار ماشین می شوم و بعد ماهها می روم طرف والمارت. فکر می کنم شاید بروم سانرایز خرید کنم حالم بهتر شود. توی والمارت سگ صاحبش را نمی شناسد بس که شلوغ است و تب خرید کریسمس دوباره افتاده به جان ملت. حالم بد تر می شود. آن 4 بسته داروی سفارشی مامان را بر می دارم می روم به طرف صندوق پرداخت. توی صف از قفسه های کناری یک تخم مرغ شانسی بر می دارم. نمی دانم چرا. فکر می کنم شاید تویش یک چیز خوشحال کننده باشد. خانم صندق دار بر عکس معمول این روزهای شلوغ والمارت خوش اخلاق است تا مغز استخوان. بهش لبخند می زنم. شاید پیش خودش فکر کرده این تخم مرغ شکلاتی را برای بچه ام بر داشته ام. یا شاید فکر کرده دارم می روم خانه ی دوستی فامیلی برای خالی نبودن عریضه و گول زدن و بوس گرفتن از بچه ی آن دوست و فامیل این تخم مرغ را برداشته ام. شاید هم هیچ فکری نکرده. می آیم بیرون. تا به ماشین برسم دماغم یخ می زند با این که دما به قدر لازم و کافی آخر نوامبر پایین نیست. به مغازه های دیگر سانرایز نگاه می کنم. تبلیغ حراج های کریسمسشان را طوری توی چشمت فرو می کنند که نتوانی ازشان بگذری.

ماشین را که روشن می کنم، سی دی سخنرانی پارسال محرم یکی از دوستان است که ادامه می دهد، رسیده است به اینکه ابن عباس به امام حسین گفت نرو کوفه که الکوفی لا یوفی (با سند مشکوک) و تکرار هم می کند که ابن عباس را به خاطر بسپارند مخاطبانش. تخم مرغه را باز می کنم. یکی از این گزارش های پزشکی نبود که می گفت شیرینی و شکلات از افسردگی جلوگیری می کند؟ افسرده نیستم من که، عصبانیم، تلخم. می خورمش به هر حال. یک هواپیمای کوچک سفید و آبی و قرمز از تویش در می آید. هواپیما ... لعنت به من، چرا پرواز ایران را کنسل کردم؟ باید بروم سفر، خسته ام. باید می رفتم ایران. چرا آنروز به امیرعلی گفتم کنسل کند بلیت را؟ چرا دلم رضا نبود؟ بی خیال خرید می شوم، می روم خانه. روضه می خواند این دوست ما. گریه ام نمی آید. عصبانی تر از آنم که نرمش روضه اش را بفهمم. حال عوض کردن سی دی را هم ندارم. اصلاً لج کرده ام کل این سخنرانی هایش را همینطور سریالی گوش کنم در فاصله ی سوار و پیاده شدن از ماشین.

وحید برگشته و پای کامپیوتر نرخ بهره بانک ها را برای دوستش مقایسه می کند. دیواری کوتاه تر گیرم نمی آید. گیر می دهم بهش؛ الکی. یک سری دیگر رخت و لباس کثیف می ریزم تو ماشین، قبلی ها را می ریزم تو خشک کن. ملافه ها را در می آورم. آشپزخانه ام سرکش شده است باز. ظرف ها را جمع می کنم. یک سری می چینم توی ماشین ظرفشویی. بقیه را با دست می شویم. روی کانتر را دستمال می کشم. فکر می کنم جارو و تی می خواهد زمینش. زیر غذا را که گذاشته ام گرم شود، کم می کنم. بساط سالاد را از یخچال در می آورم. وحید گرسنه است غذایش را می کشد و شروع می کند. تخته را می گذارم و کاهو ها را خرد می کنم از خودم می پرسم «چته؟ الان دقیقاً چه مرگته؟» جوابی پیدا نمی کنم. لالمونی گرفته ام حتی در درون خودم هم. گوجه فرنگی و خیار و کلم و آواکادو ... ظرف را می برم سر میز. غذا می کشم. یک لیمو برای سالاد برمی دارم و می روم سر میز. باز گیر می دهم به وحید. Hot Tub آبش خالی شده. 2 سال است که یکی از لوله هایش ترک خورده و آبش به مرور خالی می شود. یک بار قرار بود درستش کند کسی که شارلاتان از آب درآمد؛ مردکه مزخرف. وحید چند تا گزینه مطرح می کند برای درست کردن اش و نظرم را می پرسد، نامهربان جواب می دهم «نمی دونم، خودت می دونی چی کار کنی باهاش.» به چند جا زنگ می زند، پیدا نمی کند کسی را که می خواهد. می رود یک بار دیگر آبش می کند که حداقل بقیه لوله ها یخ نزند و ترک نخورد به خاطر سرما. تحویل پروژه اش نزدیک است. شلوغ است سرش. یاد آوری می کنم که باید به چند نفر زنگ بزند برای سخنرانی های محرم.

فکرم مشغول است. نمی دانم به چی؟ به این گزارش های تمام نشده؟ به نمره های بچه ها؟ به پروژه ام که هیچ پیش نمی رود؟ به برنامه ی محرم؟ به دوستان رنگ و وارنگم؟ به اوضاع ایران؟ «چرا ایران رفتن را کنسل کردی؟» شده ترجیع بند میان فکر هام. دلم خانه ی مامان اینا را می خواهد. خانه ی حسین را. دلم نمی خواهد اینجا باشم دیگر. دلم می خواهد کجا باشم؟ حرم امام رضا. چرا جدی نمی گیری؟ زیارت نرفتنم امسال دارد سنگین تمام می شود. روحم خط خطی شده.  

و این حال همچنان ادامه دارد.

۸۸/۰۹/۰۷

نظرات  (۵)

به‌نظرم خوب بود و برعکسِ خیلی از این مدل متن‌ها که آخرش لوس‌لوس با انفجار و گریه‌ی طرف تمام می‌شوند نبود. هنوز معتقدم این‌ها می‌توانند برش‌هایی از یک داستان باشند؛ حالا هی شما جدی نگیرید...




اتفاقا خیلی جدی می‌گیرم داستان را. شاید برای همین اقدامی در جهتش نمی‌کنم.
دوست جون! این را خیلی وقت پیش نوشتی! از قبل از آن روز تا بعد از این روز حال من مثل همان روز توست. اگر هنوز هم ایران رفتن ترجیع بند افکارت هست٫ میخواستم بهت بگویم فراموشش کن! من رفتم و همچنان بد حالم. این حالها با ایران و زیارت درست نمیشود. این حالها نمیدانم چه طور درست میشود. فقط کاش خدا به یاد ما باشد.
"فکرم مشغول است. نمی دانم به چی؟ به این گزارش های تمام نشده؟ به نمره های بچه ها؟ به پروژه ام که هیچ پیش نمی رود؟ به برنامه ی محرم؟ به دوستان رنگ و وارنگم؟ به اوضاع ایران؟"

این تکه را کاملا درک می کنم... کاملا...
نمی دانم چی بنویسم برات. خیلی وقته که نمی دانم چه طور میبینی من را و حرفهای من را و....
مهم نیست.
فقط خواستم بگم که این حالت را دوست ندارم! دلم را می گیراند!
هر چند که تلخ شدن در این مملکت غریب اصلاَ غریب نیست! و گاهی فقط لبخندی باید یا قطره اشکی یا....
یا حتی ردیف کردن مزخرفاتی که هیچ نیست به جز روزمره های آدم...آدم...آدم...
الان نمی دونم کدوممون زودتر نوشتیم ولی حال کردم از حست چون دقیقا شبیه بود ... خوب نوشتی رفیق مثل همیشه. لجبازی دیگه و گرنه همین الان هم دیر نشده برای رفتن!!! کاش می اومدی اینجا...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">