مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

گاهی هم می شود از در و دیوار نوشت

سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۸۸، ۰۸:۳۵ ق.ظ
می دانی؟ من اصلاً این خانه را همینطوری دوست دارم. همینطوری که نظم و بی نظمی اش به هم آمیخته. همینطوری که هر طرفش یک سازی می زند وقتی وسواس من خواب است و حال مرتب کاری ندارم. همین که این پنجره از صبح باز است و پرده اش را باد مدام پس و پیش می کند و زیرش جانمازم نیمه پهن است --کی گفته وسط هال نمی شود نماز خواند -- روی یکی از این میزها چند روز است پر نوار کاست شده. یعنی رفته ام آن جعبه ی عهد وزوز شاه که نوارهایمان تویش مدفون است را از یکی از کمد های پایین کشیده ام بیرون و آن ضبط صوتی را که صدایش از ته چاه بیرون می آید هم آورده ام و دانه دانه این نوارها را امتحان کرده ام و از گوگوش رسیده ام به مختاباد و از عصار به مدونا. کاست های ناظری و شجریان شده اند چیزی در حد اسکاچ اعصاب مخصوصاً "مطرب مهتاب رو". به هر حال من همه را ریخته ام روی همین میز، کنار یکی از گلدانهای سبزم.

روی هر طبقه ی میز تلویزیون هم یک سری سی دی و قاب سی دی به صورت کاملاً رندم کپه شده . از هر طبقه هم یک سری سیم آویزان است. روی میز وسط هم حداقل 3 تا کتاب است و 2 تا تلفن و 3 تا ریموت کنترل و عینک و پیش دستی و بقیه ابزار اسنک خوری.  این پتو قرمزه هم که قابلیت جمع شدن ندارد کلاً. یعنی هر بار مرتبش می کنم به دو دقیقه نمی رسد که یکی مان بلاخره می خزد زیرش و باز همان آش و همان کاسه -- چه کاری است خب. بعد این بالشتک های روی مبل ها هم حکایتی است. من هیچوقت نفهمیدم چند تاشان مال کدام مبل است.

اصلاً می دانی چی است؟ خانه باید یک طوری باشد که معلوم کند "موجود زنده" توش زندگی می کند. یک اثری از این موجود زنده و حرکاتش باید باشد و الا که چه فرقی می کند با موزه اگر همیشه همه چیز بر  قاعده و سرجایش باشد؟

۸۸/۰۶/۲۴

نظرات  (۵)

اوهوم؛ «اصلاً می دانی چی است؟ خانه باید یک طوری باشد که معلوم کند "موجود زنده" توش زندگی می کند.» خیلی با این موافق‌م و موافق‌ترم به «داستان» جدی فکر کنید چون این هم به‌نظرم می‌توانست برشی از داستانی خوش‌خوان باشد. طبع و قلم‌تان قدرتِ وصفِ خیلی خوبی دارد.
۲۸ شهریور ۸۹ ، ۲۰:۴۱ بانو بدون او
سلام

خیلی قشنگ بود...انگار توی هال خانه ات بودم وقتی نماز می خواندی...
بالاخره آدم های اهل دل باید یک تفاوتی با سایر جانداران داشته باشند دیگر
پس با این احوال اتاق من اُسّ و بُن و اِند حیات است و کلا اتاق مجردی زایشگاه "حیات"!!!
ایول خداییش راست می گی، خیلی حال داد این ایده ات :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">