مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

هر ذره‌ای دوان است تا زندگی بیابد

چهارشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۸۸، ۰۸:۳۲ ب.ظ
ساعت 8 صبح پشت چراغ قرمز خیابان ویکتوریا ایستاده بودم ورودی از خیابان جوزف. و این یعنی downtown این شهر. و این یعنی خیابان کثیف با آدم های شلخته و بدبخت و به هم ریخته. و این یعنی خانه های دودزده و صدای ریل راه آهن. و این یعنی چند تا کارتن خواب تازه از خواب پریده از رفت و آمد اتوبوس های بین شهری و درون شهری. و این یعنی ساختمان های قدیمی و نامرتب ِ شیروانی و آجر شکسته. من پشت چراغ قرمز بودم و یک آقای آبپاش ِ سبز به دست با پیرهن چهارخانه ی کرم - آبی و بند شلوار به گلدانهای شمعدانی آویزان از پنجره ی یکی از همین ساختمان های کج و معوج با دقت و ظرافت آب می داد و دانه دانه برگ و گلها را زیر و رو می کرد و تویشان نفس می کشید.
۸۸/۰۴/۲۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">