انا نشکو الیک ...
چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۸۸، ۱۲:۰۸ ق.ظ
دوستم زنگ زده دو سه تا جک انتخاباتی و بعد انتخاباتی سر هم می کند که بخندم. به جای خنده اشکهایم می چکد. فحشم می دهد که "چندش! آخر هفته مامانت اینا می آن نمی خوای آدم شی؟" چرا؛ باید آدم شم. الان سه روز است دارم سعی می کنم آدم شم. مثل آدم غذا بخورم، مثل آدم بخوابم، مثل آدم درس بخوانم، مثل آدم این خانه ی به هم ریخته را سامان بدهم، مثل آدم خرید بروم که این یخچال اینهمه خالی نباشد، مثل آدم بروم دانشگاه سر کار و زندگیم، مثل آدم این پروپوزال را تمام کنم و بفرستمش برای استاد. ولی همه ی این آدم شدنم به تار مویی بند است. کافی است یک عکس جدید یا یک ویدئوی تازه از خیابان های ایران ببینم. آن وقت دیگر آدم نمی مانم، ابر می شوم. ابر سنگین و سیاهی که بارانش بند نمی آید. چوب کبریتی می شوم که آتش گرفته و تا ته باید بسوزد.
پ.ن: صدایم هم همچنان گرفته. آنقدر که هر کس تلفن می کند فکر میکند گیرنده اش خراب است. بعد از مدتی می فهمد اشکال از فرستنده است.
۸۸/۰۳/۲۷
تلخ و دردآور بود ولی هنوز نگذشته.