مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

تماس با یک منبع انرژی زا

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۸۷، ۰۴:۵۲ ق.ظ
دیروز و پریروز و پس پریروز که به بهانه ی درس هیچ خانه تکانی نکردم. درس هم نخواندم. غم و غصه و اینا. امروز هم پرزنتیشن داشتم. قبل از کلاس یک آن به سرم زد به مامان زنگ بزنم. می ترسیدم. می ترسیدم بزنم زیر گریه دوباره حال خودم و خودش را بگیرم. ولی زدم دیگر. بعد هجوم مامان بود و یک دنیا انرژی و هیجان و بوی عید. از پیاده روی دیروزش گفت از سر پل رومی تا سر پل تجریش. چشم هام را بستم و تجریش فریم فریم تبدیل شد به عکس. داشت هفت سین می چید. گفتم من دیشب نصفه چیدم. خودش بحث خاتمی را پیش کشید. دوباره بغض کردم و گفتم بگذریم. خندید گفت چیه گریه ای. گفتم بگذریم. خندید. خنداند.

برف می بارد مثل چی. ولی دیگر مهم نیست. مامان دنیا را عید کرد یک بار دیگر. همیشه فکر می کنم من عمراً نمی توانم همچین انرژی مثبتی به بچه هایم بدهم. بحث امروز کلاسمان هم البته بی ربط نبود به کل فضای ذهنی من. از "فرهنگ دیداری" رسیدیم به بت ها و طبعاً رب النوع ها. یکیشان Willendorf Goddess. و آخرش این شد که از چشم یک بچه مادر، خداست.

همین.

۸۷/۱۲/۲۹

نظرات  (۲)

راستی می‌دونستید «پیش‌پری‌روز» درسته؟ آخه پس که یعنی بعد...




ها؟ بهش فک نکرده‌بودم.
خیلی متنِ منسجم و شُسته‌رُفته‌ای بود در نوعِ خودش. آفرین. راستی متوجه شدم خانوادتا خاتمی‌ستید :)




ای وای دستمون رو شد :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">