مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است


از امروز حافظ خوانی را شروع کردیم. می‌خواستم از همان اولش شروع کنم، گفتم حالا که بار اول است بگذار همین‌طوری باز کنیم ببینم چه می‌آید

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود      گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود
ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی         آن چه در مذهب ارباب طریقت نبود
خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق          تیره آن دل که در او شمع محبت نبود
دولت از مرغ همایون طلب و سایه او         زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن          شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست          نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود
حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه          هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود

بعد هی اشکم چکید از تصور روزی که آیه دلش گُر گرفته باشد و بیاید با من حرف بزند و من آرام نگاهش کنم و ذوقم را مخفی کنم.

۲۴ آذر ۹۱ ، ۱۴:۰۱ ۰ نظر