مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است


یک ژانری در بین دوستان من وجود دارد که مهم‌ترین تجربه‌ی مشترک‌مان ماه رمضان است. مثلا یکی هست که من زیاد نمی‌بینمش ولی سال پیش، شب‌های ماه مبارک که من می‌رفتم تورنتو او هم چندباری هم‌راه من شد. حالا هر وقت این آدم را می‌بینم انگار یک نسیم خنک دارد می‌وزد سمتم. این چند جمله مقدمه بود برای آن واژه‌ای که در قفس است. البته واژه وقتی این‌طور در قفس است، آدم پرپر می‌زند که آزادش کند ولی به این آسانی‌ها نیست. خیلی که تلاش کنم می‌نویسم:‌ «بعد تو فکر کن تجربه‌ی شب‌ قدر مشترک، چقدر ارادت و شوق من را به این دوستی‌ها زیاد می‌کند.»

پ.ن. ولی هنوز واژه‌ در قفس است چون کلمات من [هم] عاقل نیستند و قرار هم نیست بشوند و اصلا جنسشان این‌طور ناعاقل است. 


۰۲ شهریور ۹۰ ، ۰۳:۰۸ ۱ نظر