مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۸ مطلب در دی ۱۳۸۷ ثبت شده است



این جمله ها مال این روزهای من است. مال همین رفقای سفسطه گرم. مخصوص ترکاندن حباب های شک و تردید.

2- ام‌شب می گفت اتفاقی که دارد این شب‌ها می افتد را اگر به روحت عرضه کنی، دلت را می برد. دلت را می برد.

3- چقدر حرف های این دو شب به دلم نشسته است. چقدر فرق می کند با همه‌ی این سال‌ها. ام‌شب می گفت واقعه‌ای که در 10 محرم 61 اتفاق افتاد خود قرآن است. از آن جهت که سنگ محک است. و کدام از ماها خودمان را محک نمی زنیم با این سنگ؟ کداممان دائم این شب‌ها نمی پرسیم از خودمان که اگر ما بودیم چه می کردیم؟ زیر کدام پرچم بودیم؟ حتی اگر هم‌راه امام آمده بودیم، تضمینی بود که بمانیم تا آخرش یا مثل بعضی با اسب قیمتیمان به تاخت دور می شدیم که نشنویم حتی صدای "هل من ناصر"ش را؟ و مگر هم‌این حالا نمی کنیم؟ مگر هم‌این حالا کرور کرور مظلوم روی این زمین کشته نمی شود و ما نگاه می کنیم و نهایتش اشکی و آهی و همین. می گفت عاشورا خود قرآن است از آن جهت که هم‌واره دارد اتفاق می افتد و بی زمان است. می گفت قصه شهادت حسین (ع) خود قرآن است از آن جهت که پر از ایهام‌هایی است از جنس ایهام های قرآن. و پر از اسراری است که هر بار می خوانیش تازه ترش بر روحت عرضه می شود.

4- این دو آیه را ببین:

قُل لَّا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَىٰ (شوری: 23)

قُلْ مَا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلَّا مَن شَاءَ أَن یَتَّخِذَ إِلَىٰ رَبِّهِ سَبِیلًا (فرقان: 57)


۰۹ دی ۸۷ ، ۱۰:۵۰ ۱ نظر


بیایید امسال بخواهیم این اتفاق به روحمان عرضه شود. بیایید امسال بشنویم و بفهمیم. بیایید کمی تخیلمان را به کار بیندازیم. یک کم بیش‌تر و فراتر از تخیل‌های فانتزی روزمره‌مان. و ادراک کنیم که این روزها چه اتفاقی دارد می افتد. نمی خواهید بگویید که این اتفاق بزرگ یک بار در تاریخ افتاد و رفت و تمام شد؟ چه‌کسی است که خوب گوش کند و نشود "هل من ناصر" را هنوز هم؟ امشب فکر می‌کردم تخیل یکی از ارکان اساسی است که ما را در شرایط هم‌دردی دینی قرار می‌دهد. تخیل اگر نکنیم اگر نباشد چطور بفهمیم این‌شبها و روزها چه گذشته است 1400 سال پیش؟ چطور گریه کنیم؟ چطور این اتفاق به روح مان عرضه شود که نه فقط شنونده‌ی تاریخ باشیم که بفهمیمش.

امشب کسی این‌جا از تاریخ روز به روز آن روزها را گفت. و چه خوب گفت و چه دقیق فهمیدیم ما که از زمانی که نامه‌ها از کوفه رفت تا مکه تا روزی که پیک کشته شد، یک هفته‌ای بیش نبود. و چقدر ما شبیه مردم کوفه ایم این‌روزها. و چقدر ما شبیه آنهاییم که نامه می نویسیم و گریه می کنیم هر جمعه با ندبه‌مان و از در نیامده بیرون هم‌آنیم که هم‌آن.

۰۸ دی ۸۷ ، ۱۱:۴۳ ۱ نظر

وَ أَعِذْنِی وَ ذُرِّیَّتِی مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ، فَإِنَّکَ خَلَقْتَنَا وَ أَمَرْتَنَا وَ نَهَیْتَنَا وَ رَغَّبْتَنَا فِی ثَوَابِ مَا أَمَرْتَنَا وَ رَهَّبْتَنَا عِقَابَهُ، وَ جَعَلْتَ لَنَا عَدُوّاً یَکِیدُنَا، سَلَّطْتَهُ مِنَّا عَلَى مَا لَمْ تُسَلِّطْنَا عَلَیْهِ مِنْهُ، أَسْکَنْتَهُ صُدُورَنَا، وَ أَجْرَیْتَهُ مَجَارِیَ دِمَائِنَا، لَا یَغْفُلُ إِنْ غَفَلْنَا، وَ لَا یَنْسَى إِنْ نَسِینَا، یُؤْمِنُنَا عِقَابَکَ، وَ یُخَوِّفُنَا بِغَیْرِکَ. صحیفه سجادیه: 25


۰۷ دی ۸۷ ، ۲۰:۰۰ ۰ نظر

السلام علیک یا وارث عیسی روح الله


۰۴ دی ۸۷ ، ۰۵:۰۶ ۰ نظر

قرآنم یک قرآن سبز غیر خوش‌رنگ است با خط حامد الامدی و ترجمه‌ی کاظم پورجوادی در قطع جیبی. مخصوصاً کوچک خریدمش که همیشه توی کیفم جا شود. یکی هم بعدها برای مهرناز خریدم. حکایتی است این قرآن ما. تاریخ 78/10/26 ای که اولش نوشته ام مال روزی است که خریدمش. کنار تاریخ هم با مداد، خوش نوشته ام " ای عزیز مجنون صفتی باید که از نام لیلی شنیدن جان توان باختن". درست یادم است بعد از فیلم "روبان قرمز" که از در سینما آمدم بیرون خریدمش. فردایش با رفقا عازم جنوب بودیم؛‌ اروند، خرمشهر، آبادان، اهواز... می بینی چه سمبلیک است از هم‌آن ابتدایش؟

از آن سالها به ندرت پیش آمده که هم‌راهم نبوده باشد. در طول این سال‌ها گاهی چیزهایی به قرآنم اضافه شده. اولیش هم‌آن جلد بی‌رنگی بود که برای محافظت رویش آمد و بس که توی خاک و خل این‌جا و آن‌جا دستم بود کم کم کثیف و آواره شد و بازش کردم. یکی دیگر نوشته هایی است که صدقه سر هفته ای یک بار جلسه قرآن بروبچه های این‌جا روی صفحه های قرآنم آمده. تفسیر که می خوانیم، بحث که می شود، سوال که می کنند دوستان، می نویسم همان‌جا در حاشیه‌ی هم‌آن صفحه. بعضی آیه ها، علامت و خط و ستاره هم دارند. حتی آیات بعضی صفحه ها با مارکر، سبز و نارنجی و زرد شده اند. بعضی صفحاتش هم از این کاغذ های چسبنده دارد و توضیح.

یکی دیگر از مشخصات قرآنم این است که دست هر کس بخواهم بدهم باید بگویمش: "بپا از لاش چیزی نریزه". و منظورم از "چیزی" دقیقاً برگ و گل‌برگ هایی است که لای صفحاتش خشک شده؛ سال‌هاست. رنگ‌هاشان هنوز کامل تغییر نکرده و به غیر از دو سه تا هیچ‌کدام حتی جایشان هم عوض نشده. می توانم دانه دانه بگویم هر برگی،‌ هر گل‌برگی دقیقاً مال کدام آیه است. گاهی هنوز هم آن عطر خاصشان را حس می کنم. به غیر از این‌ها یک عکس هم هست لای قرآنم. عکس کی است و رویش چه نوشته بماند. یادم هم نیست از کی و کجا رفت لای صفحات این قرآن. می دانم شده است نشان صفحاتی که می خوانم. سرگردان است بین آیه‌ها. یک تکه کاغذ هم هست غیر از آن عکس، که سفید بود روزی و حالا به زردی می زند. مال سال 79 است دقیقاً پیش از رفتنم سر جلسه‌ی کنکور؛ نشان آن آیه‌ای که هم‌این طوری باز کردم و خواندمش. یک پر سفید هم هست و گمانم پر یک مرغ عشق باشد.

غیر از این‌ها هیچ.

(این متن را 5 دسمبر توی هم‌آن دفتر معروف نوشته بودم. گمانم برای مردم‌آزاری)


۰۳ دی ۸۷ ، ۰۸:۱۴ ۱ نظر
یادم نمی آید رادیو زمانه چندتا فایل صوتی داستان‌خوانی را تا به حال آپ‌لود کرده است فقط می دانم که از هم‌آن اولین داستان‌ها بود که هم‌راهش شدم. خوبی‌اش این بود که می شد فقط گوش‌ات آزاد باشد و دستت به کاری و لذت آن داستان را ببری با صدای نویسنده‌اش. تجربه‌ی قشنگی است این داستان خوانی و داستان شنوی. من دوستش دارم و چند وقتی است که معلوم شده است دقیقاً مال کدام لحظاتم است.

دو روز تعطیل آخر هر هفته دو سبد لباس کثیف توی ماشین می ریزم. شنبه ها لباس های روشن و سفید، یک‌شنبه ها لباس های تیره. صبح بعد از صبحانه لباس ها می ریزم توی ماشین لباس شویی. بعد می روم پی کارم تا ظهر بعد از نهار که می روم لباس های شسته را می ریزم توی ماشین خشک کن و دوباره می روم پی کارم. شنبه شب ها یک ملافه ی تمیز می اندازم گوشه‌ی یکی از هم‌این اتاق‌ها و لباس‌های تمیز خشک آن روز را خالی می‌کنم رویش. و یک‌شنبه ها دوباره هم‌این کار را برای آن یکی سبد لباس ها تکرار می کنم. یک‌شنبه ها شب بعد از اینکه به قول رضا قاسمی "همه‌ی اشباح مدرنیته به خواب رفتند"‌ شروع می کنم به جمع و جور کردن آن دو سبد لباسی که حالا برق برق می زنند از تمیزی و بوی نرم کننده و پودر. آرام آرام تا می کنم و دسته دسته هر کدام را جدا می کنم: اتو کشی ها جدا، لباس های زیر وحید جدا،‌ لباس‌های بیرونی اش جدا،‌ لباس های راحتی اش جدا، و لباس های خودم هم به هم‌این ترتیب. تا می کنم و هر کدام را می گذارم سر جای خودش. یکی از آرام ترین لحظات زندگیم است که این چند وقت با داستان‌خوانی رادیو زمانه رنگی‌ و لذت بخش‌تر شده است.

دوست دارم این هم‌راهی بوی تمیزی لباس ها را با صدای این نویسنده ها. دوست دارم این آرام نشستن و خانم خانه شدنم را با طعم داستان های اغلب پست مدرن رادیو زمانه. مخصوصاً ام‌شب که مقاله‌ی آخر درس روش شناسی را هم فرستاده ام و یک حس ملایم کاذب رویم نشست کرده.   

پ.ن: آهای کسی که از برو بچ رادیو زمانه ای و این را می خوانی! بدان و آگاه باش که این موسیقی متن بخش داستان خوانی بسی اسکاچ است و زجر کش می کند مرا. خب عوضش کنید بعد از این‌همه وقت دیگر.

۰۱ دی ۸۷ ، ۱۰:۳۶ ۱ نظر