مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

من سال‌ها اشتباه می‌کردم. همیشه وقتی درس می‌خواندم در جاهای شلوغ، موسیقی سنتی ایرانی گوش می‌کردم. دلم به تار و سه‌تار و نی و دف گرم بود. در حالی که نمی‌دانستم موسیقی سنتی، به علت غلظت نوستالژی‌ای که دارد، پس ذهن من را درگیر می‌کند و تمرکزم را کم می‌کند. از آن بدتر موسیقی فیلم بود. البته آن را می‌دانستم، خودآزاری داشتم. گوش می‌کردم و درس می‌خواندم بعد به خودم می‌آمدم می‌دیدم دارد اشک‌هایم می‌ریزد، چه‌کاری بود؟ 

من آدم کار کردن و درس خواندن در جای ساکت و آرام نیستم، سکون اطرافم، حواسم را پرت می‌کند. همیشه برای درس خواندن، شلوغ‌ترین نقطه‌ی کتاب‌خانه را انتخاب می‌کنم یا پر رفت و آمدترین کافه را. من از حرکت محیط اطرافم، از نگاه کردن به آدم‌ها انرژی می‌گیرم و به کارم امیدوار می‌شوم. ولی با صدا کنار نمی‌آیم. برای همین همیشه باید چیزی در گوشم باشد که صدای اطراف را خنثی کند.  

بعد از این همه مدت درس خواندن، به برکت بچه‌داری، فهمیدم آن وایت نویزی که برای خواب بچه‌ها خوب است، برای درس خواندن هم خوب است. از آن بهتر، هزار جور موسیقی انرژی‌‌زای دیگر پیدا کردم که هیچ‌کدام حس نوستالژیک بهم نمی‌دهند. هیچ‌کدام کسی را به یادم نمی‌آوردند. هیچ‌کدام احساساتم را تحریک نمی‌کنند. بهتر از همه‌ی این‌ها ولی موزارت است. یک‌طوری ذهن را مرتب و متمرکز می‌کند که نمی‌فهمی چقدر کار کرده‌ای و هنوز خسته نشده‌ای. البته اگر دیشب (و شب‌های دگرش) فقط 3 - 4 ساعت خوابیده باشی و یک خط در میان هم بچه‌ت با لگوهایش برج و بارو بسازد و بخواهد ذوقش را با تو تقسیم کند، یا گرسنه باشد یا دستشویی بخواهد برود یا آب‌میوه و بیسکوئیت هوس کند یا جعبه‌ی وسایل خیاطی را وسط اتاق برگردانده باشد و همه‌ی نخ و سوزن‌ها را دور اتاق پخش کرده باشد، بحث دیگری‌ست. ولی موزارت را امتحان کنید، بچه‌تان هم می‌گویند باهوش می‌شود با شنیدنش.  

۱۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۱ ۳ نظر

تیر ماهی که گذشت، سالگرد ده سال سکونت من در کانادا بود. من بیشتر این سال‌ها را شهروند رسمی این کشور بوده‌ام. سالی که من وارد کانادا شدم، دولت لیبرال سقوط کرد و حزب محافظه‌کار روی کار آمد. دولتی که در طول این‌ سال‌ها مشکلات سیاسی و فرهنگی و اقتصادی زیادی را به علت نوع ایدئولوژی محافظه‌کارانه به بار آورده بود. چهار سال پیش وقتی رفتیم رای دادیم که هارپر دوباره رای نیاورد، باورمان نمی‌شد که لیبرال‌ها چنان شکست مفتضحانه‌ای بخورند و همه در بهت دولت اکثریت محافظه‌کار فرو روند. ولی به هر حال حزب لیبرال حداقل چهار سال، برای این روزها برنامه ریزی دقیق کرد و این‌بار پیروز شد. از روزهای قبل از انتخابات، هیچ‌کس باورش نمی‌شد که نتیجه به این شفافی و روشنی باشد. من هیچ‌وقت کانادایی‌ها را این‌قدر نگران و هیجان‌زده درباره‌ی سیاست ندیده بودم. هیچ‌وقت این درجه از هم‌کاری را بینشان ندیده بودم. 


بعد از ده سال،‌ پریروز که ترودو، نخست وزیر تازه انتخاب شده، کابینه را معرفی کرد، برای اولین‌بار احساس کردم در خوشحالی مردم سهیمم. سخت است ده سال در جایی زندگی کنی که نخست‌وزیر و کابینه‌اش نگاه شهروند درجه دومی بهت داشته باشند و از آن بدتر، بیشتر از این‌که به فکر اوضاع مملکت خودشان باشند به اسرائیل و منافعش فکر کنند. نخست وزیری که نمی‌خندید، مردم او را دروغ‌گو می‌دانستند و از نگاه محافظه‌کارانه‌‌ی دشمن‌تراشش خسته شده بودند. 


کابینه‌ی جدید کانادا از لحاظ جنسیت متعادل است؛ بومی‌ها، پناه‌جوها، و اقلیت‌های دیگر درش سهم دارند. نخست وزیر جدید علاوه بر تقویت ارتباطش با اقوام و اقلیت‌ها و عامه‌ی مردم در این سال‌ها، از تمام توان شبکه‌های اجتماعی آنلاین استفاده کرد تا به این سطح از محبوبیت برسد. به قول یکی از دانش‌جوهایم "نمی‌توانی که دوستش نداشته باشی"‌ و این کاملا حسی‌است که بیشتر آدم‌ها درباره‌اش دارند. نخست‌وزیری که راحت می‌خندد، آن‌قدرها رسمی و خشک به حساب نمی‌آید و با مردم عکس‌ سلفی می‌اندازد. کابینه‌اش متشکل از 15 زن و مرد است و خودش را نماینده‌ی اکثریت و اقلیت می‌داند (+، +، +). بعد از ده سال حس می‌کنم شده‌ام جزئی از این جامعه. 


نکته‌ی دیگری که برایم جالب است این است که طی این سال‌ها بسیاری از ایرانی‌های مذهبی‌ای که وارد کانادا شده‌اند و سخت و آسان روند شهروندی را طی کرده‌اند، حامیان جریان محافظه‌کار و دست راستی در سیاست ایرانند. چیزی که برای من سوال است این است که این دوستان هم مثل من و کانادایی‌های مهاجر و غیر مهاجر دیگر، دوست دارند دولتی در کانادا بر سر کار باشد که به منافع آن‌ها هم احترام بگذارد، جلوی بروز عقیده‌شان را نگیرد،‌ مسلمان‌ها را دشمن و تهدید به حساب نیاورد، به فکر حقوق اقلیت‌ها باشد، راه‌کارهایی برای ساده شدن جریان ویزا و اقامت داشته باشد، قسمتی از بودجه‌اش را صرف امور فرهنگی اقلیت‌ها کند و غیره. این‌ها همه دغدغه‌ی من هم هست. ولی چیزی که نمی‌فهمم این است که چطور حمایت از حقوق و احترام به اقلیت‌ها و دیدگاههای سیاسی و فرهنگی مختلف، ضدیت با نگاه غیر نژادپرستانه و دشمن‌تراش و غیره را برای سیاست داخل ایران مهم نمی‌دانند و حامی یک‌پارچگی فرهنگی و دینی و سیاسی در داخل ایرانند و اعتراضی به پایمال شدن حقوق دیگران ندارند؛ استاندارد‌های دوگانه. 


پ.ن. هنوز سوال‌ها و مسایل زیادی در مورد همین دولت لیبرال وجود دارد و هنوز تا رسیدن به آن سطح لیبرالیزم فاصله‌ی زیادی مانده. سوال‌هایی از این دست که پست‌ها و وزارت‌خانه‌های کلیدی به کدام افراد رسید، این‌که آیا وزرای بومی هم - که طبعا زیر بار استعمار انگلستان نخواسته‌اند بروند - باز مجبورند به نام ملکه سوگند بخورند برای وزارت؟ و یا این‌که اساسا این نوع قسم خوردن به کتاب آسمانی و یا نوع به نمایش گذاشته شدن هرم قدرت سیاسی در کانادا چقدر با آن‌چه باید ایده‌آل باشد فاصله دارد و هزار سوال و انتقاد دیگر که هنوز جای فکر و آزمون دارد. ولی حداقلش این است که این‌ها حدود صد سال است در حال آزمون و خطای دموکراسی و بررسی زوایای مختلف آن هستند. روندی که حتی امریکا در این سطح هنوز اجرایش نکرده. 

۱۵ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۰ ۱ نظر

از آن روزهاى عجیب پاییزى بود امروز. هنوز هم هست؛ مخصوصا حالا که نشسته‌ام اینجا لب رودخانه‌ى کنار دانشکده و صداى خروش آب به همه‌ى صداهاى عالم غلبه کرده. صبح که نشستم توى ماشین و با آیه که از پنجره‌ى اتاق خواب برایم دست تکان مى‌داد خداحافظى کردم، یک چیزى بیخ گلویم را رها نمى‌کرد. مال امروز صبح نبود البته. مال چند روز پیش بود. بعد از آن یادداشت آخر. بعد از آن سوال بى‌جواب، بعد از سفر، بعد از ... به هیچ موضوعی نمى‌توانم ارجاع بدهم. همه‌اش سه نقطه است این نوشته. که هیچ‌کس نفهد، خودم هم نفهمم. فقط همین را مى‌دانم که آن بغض پنهان وقتی از خیابان پرینس آو ویلز پیچیدم در هاگز بک و صحنه ى بدیع پاییز روى رودخانه را با آن مه صبحگاهى دیدم، ترکید و اشک‌هایم دیگر بند نیامد حتى تا همین حالا که ماشین را پارک کرده‌ام و نشسته‌ام لب رودخانه و به موج‌ها و کف‌هاى روى آب نگاه مى‌کنم. گرچه علیرضا قربانى هم با آن آلبوم «ای باران‌»ش بى‌تاثیر نبود و حتى آن مصاحبه‌ى رادیویى صبح درباره‌ى سرطان ریه که متخصص برنامه آنچنان صداى گرفته و افسرده‌اى داشت که ساعت ٧:٣٠ صبح آفتابى اتاوا را کاملا به روز خاکسترى تبدیل کند. 

گاهى شرایط اینطور است. مى‌خواهى بنویسى ولى نمى‌توانى به هیچ‌گوشه‌ای از این عالم و آدم نشانه بدهى که مى‌خواهى از چه حرف بزنى. 

دوستم پرسید به زیارت اربعین مى‌رسى امسال؟ گفتم مگر معجزه شود. حالا نشسته‌ام به آب نگاه مى‌کنم. گمانم معجزه شده است. معجزه براى من همین‌جا لب این رودخانه است و خورشیدى که امروز با تمام قوا مى‌تابد و هواى پاییز و این کوله‌پشتى پر از کتاب و طرح تحقیقى که فردا نوبت ارائه‌اش است و همین اندوهى که اگر نکشدم لابد آدم ترم مى‌کند.


دوست داشتن چیز غریبى است 

۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۴ ۲ نظر

تا به حال زمان گرفته‌اید چقدر طول مى‌کشد درى را باز کنید؟ رویتان را به در مى‌کنید و دستتان را روى دستگیره مى‌گذارید و احتمالا یا مى‌چرخانیدش یا مى‌کشید و هل مى‌دهید تا باز شود؛ همه‌اش زیر یک ثانیه اتفاق مى‌افتد. من از دیشب دارم همان یک ثانیه را مدام تکرار مى‌کنم توى سرم. با آیه رفتیم سمت در محل هیئت دستگیره‌ى فلزى سرد ورودى را گرفتم کشیدم تا باز شد، سرم را چرخاندم که دست آیه را بگیرم که وارد شویم. دیدم آیه دستش روى صورتش است و خون فواره مى‌کند. اصلا نمى‌فهمیدم در آن یک‌ثانیه چه اتفاقى افتاد. دوست کناریم گفت با صورت افتاد روى جدول خیابان. خون از دماغش بود. براى بار سوم، دماغش اینطور آسیب دید. این‌بار ولى شکسته انگار. بردیمش اورژانس. دکتر گفت باید تورمش بخوابد تا بفهمند آسیب چقدر است. منتظریم هفته شروع شود، ورم بخوابد که برویم پیش متخصص. 

این‌که من چقدر حالم بد شد و الان از دیدن صورت آیه با این دماغ متورم بنفش و خط‌هاى سرخ رویش چه حالى مى‌شوم، حالى است که طبعا هر مادر و پدرى تجربه می‌کنند در مقابل بیمارى و آسیبى که به بچه‌شان وارد شده. ولى من تمام دیشب نشستم بالاى سر آیه با نفس هاى خس‌خس‌ش به امام ظهر عاشورا فکر کردم. چطور مى‌شود واقعا؟ چطور مى شود همه‌ى عزیزانت را، همه‌ى داراییت را ببرى وسط میدان؟ ما چقدر کوچک و حقیریم در برابر این اتفاق.

عجیب‌ترین ظهر عاشورا را امسال تجربه کردم. برایم تذکر غریبى بود. بعد از این همه سال ما هنوز هیچ از عاشورا نمى‌فهمیم، از عمق مصیبت و از این‌که چرا حضرت حسین همچین مصیبت عظیمى را به خود متحمل شد. ما هیچ نمى‌فهمیم. 

حیف از حسین

حیف از حسین


---

پی‌نوشت یک هفته بعد: دیروز (جمعه) وقت متخصص داشتیم برای بینی آیه. سه‌بار با دست و دست‌گاه معاینه کرد، گفت به نظر نمی‌آید شکسته باشد ولی این‌قدر ضربه محکم بوده که هنوز ورم دارد و بنفش است. برایش عجیب بود. گفت اگر همین‌‌طوری ماند تا دو روز دیگر باز ببریمش. نشسته بودم جلوی دکتره اشک‌هام می‌آمد. اگر خدا مواظب بچه‌ها نباشد، نسل بشر منقرض می‌شود در دم؛ از بس که معادلات دنیا را جدی نمی‌گیرند این بچه‌ها. 

حالا من مانده‌ام و یک کوه کارهای عقب‌مانده؛ دو پروژه که هنوز بسم‌الله اولش را هم ننوشته‌ام، دو سری مشق‌های دانشجوها که باید نمره بدهم، و دو تا کلاسی که به شدت از خواندنی‌هایشان عقبم؛ خدا کمک می‌کند لابد.    

۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۰ ۲ نظر

نشسته ام در سالن غذا خورى دانشگاه؛ خسته و داغون. در ٤٨ ساعت قبل شاید ٤ ساعت خوابیده باشم. بدن آیه براى اولین بار به چیزى حساسیت نشان داده و از فرق سر تا سر انگشتهاى پایش کهیر زده. صورتش کاملا تغییر شکل داده و ورم کرده. دلم پاره مى شود نگاهش که مى کنم. همه ى دیشب را در بیمارستان بچه ها بودیم. دکتر گفت شاید از داروست، شاید از غذا، شاید ویروس. داروهایى که تجویز کرد انگار بى اثر بوده اند در این ٢٤ ساعت. 

من کلاس داشتم دانشگاه، فردا و پس فردا هم دارم ولى گمانم باید کنسلشان کنم. امروز وقت خوابش سپردمش به وحید و آمدم بیرون. باید چندساعت درس بخوانم و مشق هاى دانشجوهایم را نمره بدهم بعدش وحید و آیه مى آیند که باز برویم بیمارستان. 

خدا آدم را از جانب بچه اش امتحان نکند؛ من یکى که کم مى آورم.

۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۷:۲۲ ۱ نظر

آیه سیزده روز دیگر سه ساله می‌شود. مهمانی تولدش را تا مامان و بابا و نگار بودند گرفتیم. خیلی هم یک‌هویی و تقریبا بی‌برنامه‌ریزی قبلی، درست برعکس سال‌های قبل. خیلی خوش گذشت. هم به خودش هم به من. دو روز قبل از مهمانی رفتم وسایل تزئین خریدم. همان‌جا در مغازه، تصمیم گرفتم که رنگ‌های امسال، بنفش و سفید و یک کم زرد باشد. فانوس و پوم‌پوم و بادکنک خال‌خال و یک بادکنک بزرگ هلیوم صورتی عدد 3. برای 4 تا بچه‌ای که دعوت بودند (مانا و سما و سارا و ثنا) کتاب خریدم. تا شب قبل از تولد نتوانستم خودم را راضی کنم که کیک را از بیرون بخرم. فکر کردم حتما یک‌طوری می‌رسم خودم یک کیک ساده درست می‌کنم ولی نرسیدم، مقاله‌های کلاس روز دوشنبه مانده بود. از دیری کوئین، کیک بستنی خریدم. آوردم خانه دیدم بسته‌اش در فریزر جا نمی‌شود. نصف طبقه‌های فریزر را خالی کردیم تا جا شد. بقیه‌‌ی کارها را مامان و بابا کردند. من داشتم درس می‌خواندم. 



سه سال گذشت. مثل برق و باد. من این روزها که سرم شلوغ‌ است، قدر مادری کردن را بیش‌تر می‌دانم و لحظه‌های با آیه بودن را به‌تر می‌فهمم. انگار یک نخ اتصال باریک ولی محکم من را به دنیای جادوئی‌ای وصل کرده که تویش همیشه همه‌ی موجودات عالم سرخوش‌اند. همه بلند می‌خندند و آواز می‌خوانند، بازی مهم‌ترین عنصر زندگی ساکنین این دنیاست. شوخی و بپربپر از این دنیا کم نمی‌شود حتی در دوران مریضی. دنیایی که تویش غم و غصه راه ندارد و عجله بی‌معنی‌ست. دنیای کتاب‌های رنگی و اسباب‌بازی‌های صدادار. دنیای شن‌ و ماسه و آب، دوچرخه و اسکوتر، و 100 تا توپ قرمز و آبی و زرد و نارنجی و سبز که همیشه باید در زیر زمین پخش زمین باشند. دنیای ریل‌های چوبی قطارهای آهن‌ربایی، لگو در سایز‌های مختلف، دایناسور مهربان آبی، عروسک خرسی سفید، تالولا، و ترمپولین. دنیایی که واقعی‌تر از دنیای دور و برم به نظر می‌رسد. 


تالولا اولین تجربه‌ی آیه از حیوان خانگی‌ست. مرغ عشقی که مانا برایش آورد و خودش اسمش را انتخاب کرد بر اساس پرنده‌ی زردرنگ کتاب‌های شیمو


آیه هم دارد نوع دیگر مامانش را تجربه می‌کند. مامانی که تا دیروز می‌توانست کتاب و نوشتن را رها کند و ساعت‌ها بین چمن‌های حیاط دنبال سوراخ خانه‌ی سنجاب‌ها بگردد ولی حالا فقط یک ربع وقت دارد که نان خرد کند که آیه برای چیپ‌مانک‌ها غذا بریزد. حالا آیه بین بوی کتاب‌های کتابخانه و لپ‌تاپ خاموش‌نشدنی مامان، برای عروسک‌هایش غذا می‌پزد و خمیربازی می‌کند و با مدادها و هایلایترها برگه‌های مقاله‌ را رنگ می‌کند. و رد پایش روی همه‌ی کاغذهای مامان هست. حتی گاهی روزهای تعطیل هم باید با مامان دانشگاه برود. حالا دیگر بابا غذا می‌پزد، آیه را مهد می‌برد و تعداد خرید و پارک‌هایی که باهم می‌رفته‌اند بیش‌تر شده. آیه دارد نقش‌های جدید بقیه و خودش را یاد می‌گیرد. در مهد کودک ساعت‌های خوبی را می‌گذراند و هر روز خوش‌حال است از این‌که تینا و الیور را می‌بیند و تا ذره‌ی آخر انرژیش را در حیاط مهد خالی می‌کند (و البته این چیزی از نگرانی دائمی من درباره‌ی این‌که حالا دارد چه می‌کند، نکند کلاهش را در حیاط دربیاورد،‌ نکند غذا نخورد، نکند حس تنهایی کند، نکند نتواند منظورش را برساند، نکند ال و بل کم نمی‌کند). 

کتاب‌خانه‌ی دانشگاه

۱۹ مهر ۹۴ ، ۰۸:۱۳ ۳ نظر
کارهاى دنیا همیشه برعکس است مخصوصا کار بچه‌ها. مثلا این‌که روزهای شنبه و یک‌شنبه که تعطیل است و طبعا آیه می‌تواند بیشتر بخوابد، صبح علی‌الطلوع، حدود ساعت 7، چشم‌هایش باز است و دوان دوان می‌آید سرک می‌کشد به اتاق کار من که معمولا دارم درس می‌خوانم یا یادداشت می‌نویسم. در این یک‌ماهی که من دوباره درسم را شروع کرده‌ام، هر روز بعد از نماز صبح رفته‌ام دانشگاه. چاره‌ای نیست یعنی. خانه به مرکز شهر دور است و ترافیک صبح‌ و عصرش وحشتناک است. من برای این‌که بتوانم ساعت‌های مفیدتری را درس بخوانم، باید خیلی زود راه بیفتم چون از آن‌طرف هم باید آیه را ساعت 5 از مهد بگیرم. حالا که هنوز وحید هست، صبح‌ها آیه را می‌برد. قصه همین است که روزهای هفته آیه حداقل تا 8 می‌خوابد و وحید هیچ‌وقت نمی‌تواند زودتر از 9 از خانه بیرون برود.  
طول می‌کشد که آدم زندگیش را با شیوه‌ی جدید وفق دهد. در این یک ماه، تا امروز به خاطر حجم زیاد خواندنی و نوشتنی، اصلا فرصت نشده بود درست و حسابی با آیه باشم. البته تا هفته‌ی پیش که مامان و بابا و نگار پیشمان بودند، آیه خیلی نبودن من را حس نمی‌کرد. هفته‌ای که گذشت ولی هفته‌ی وحشتناکی بود. آیه مریض شد و تمام شب‌ها تب داشت و من هیچ شبی درست نخوابیدم و درس‌هایم تلنبار شد. یک روز هم مهد نرفت که وحید ماند پیشش چون من کلاس داشتم. میتینگ‌های بعد از کلاس را کنسل کردم و برگشتم خانه، آیه را بردم دکتر. برای دومین بار در این سه سال برایش آنتی‌بیوتیک تجویز کرد. 
امروز، بعد از نماز داشتم نوشته‌های دیشب را بازنویسی می‌کردم که آیه با آن لباس‌‌خواب سفید سرهمی و موی آشفته آمد در اتاق را باز کرد. بعد از سلام و بوس و بغل، رفت وسایل کیفم را ریخت بیرون و یک بسته‌ی کامل کاغذ نوت‌برداری را ورق‌ورق کرد و پخش اتاق. بعد جعبه‌ی گیره‌های کاغذ را باز کرد و همه‌ی اتاق را پر از گیره‌ی رنگی کرد. من هم‌چنان داشتم از گوشه‌ی‌ چشم‌ نگاهش می‌کردم ولی نوشتنم را نمی‌توانستم قطع کنم. بعد بهش گفتم برگه‌های پست‌ایت را بچسباند روی دیوار که شاید بعدا باز بتوانم استفاده‌شان کنم. یک کم تلاش کرد ولی بی‌فایده بود. چسب‌هایشان شل شده بود. من هم یادداشتم تمام شد و فرستادم برای استاد. 
وحید هنوز خواب بود. صبحانه خوردیم و لباس ورزشی‌هایمان را پوشیدیم و دوان دوان راه افتادیم به سمت مسیر جنگلی نزدیک خانه. اگر عادی راه بروی، بیست دقیقه‌ای می‌رسی به یک مرکز خرید. نقشه‌ام این بود که با هم بدویم تا آنجا چون قهوه‌ی صبح را نخورده بودم و سرم هنوز گیج بود. دو قدم که دویدیم آیه کفش‌هایش را در آورد گفت با جوراب می‌خواهم بدوم. درخت‌های سیب‌ کوچک قرمز را پیدا کردیم ولی سیب‌ها تلخ بودند. دو دقیقه‌ی بعد گفت بغلم کن خسته‌ام. به بهانه‌ی مسابقه و پارک وسط راه حاضر شد راه بیاید. یک کم دیگر که راه رفت، جوراب‌هایش را درآورد و می‌خواست پابرهنه بدود، به هزار کلک، کفش‌ها را پایش کردم. کمی بغلش کردم رسیدیم به تاب و الاکلنگ‌ها. بازی کردیم. بعد باز ادامه دادیم تا رسیدیم به مرکز خرید. برایش آب و کوکی خریدم، برای خودم هم قهوه. زنگ زدم به وحید که بیاید دنبالمان چون آیه خسته بود. هنوز خواب بود و تلفنش هم بسته. برایش پیغام گذاشتم. نه تاکسی آن دور و بر پیدا می‌شد نه کارت اتوبوس همراهم بود. کمی چرخیدیم، برای آیه گوش‌واره‌ی چسبی و کیف خریدم تا وحید زنگ زد. 
خانه که برگشتیم آیه خوابید. من آشپزخانه را تمیز کردم. غذای امروز و فردا را پختم. آیه که بیدار شد ناهار خوردیم. بردمش حمام. حالا ساعت 7 شب نشسته‌ام سر کتاب ثقیل Social Acceleration. یعنی هفته‌های اول فکر کردم مشکل من و سطح زبان و عقب افتادن از مسیر درس است که روی هر صفحه‌ی این کتاب باید نیم‌ساعت وقت بگذارم. با هم‌کلاسی‌هایم که حرف زدیم فهمیدم آن‌ها هم همین مشکل را دارند. کتاب ایده‌ی خوبی دارد. نظریه‌ی جدید «تئوری تسریع» را برای تحلیل‌ مباحث اجتماعی بر اساس نظریات وبر و دورکایم و زیمل و بسیاری از متاخرین مطرح می‌کند. ولی توضیحاتش پیچیده و غامض است. یعنی این‌قدر که کل این ترم ما فقط همین کتاب را می‌خوانیم! 
باید هفته‌ای یک روز را این‌طور بی‌خیال شوم و با آیه بچرخیم فقط. نمی‌دانم چقدر عملی‌ست ولی تلاشم را خواهم کرد. بیش از او من نیاز دارم به این ساعت‌ها.  
۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۰:۰۹ ۳ نظر

عکس پسربچه‌ی سوری لب ساحل ترکیه، دل‌خراش بود. چه‌چیز دیگری می‌توانست باشد؟ مدام هم در شبکه‌های اجتماعی بازنشر شد و تصویرسازی‌های معرکه‌ای هم از رویش اتفاق افتاد. که چی؟ کسی نمی‌دانست جنگ بد است؟ کسی دلش قبلا نمی‌سوخت برای بچه‌ها؟ 

مسئله‌ی اخلاق در دنیای جهانی شده (چه در جنگ چه در صلح) موضوع سختی‌ست. دارد یک سال می‌شود که من با یکی از سازمان‌های غیر دولتی وابسته به سازمان ملل هم‌کاری می‌کنم. هرچه بیشتر در این حوزه‌ها کار کنی، بیش‌تر به تناقضات ابلهانه در قانون‌ها پی می‌بری. اگر نهایت خوش‌بینی را به کار ببریم و تصور کنیم که آدم‌ها و سازمان‌هایی که مدافع حقوق بشر‌اند واقعا در پی حصول به خیر بشری‌اند (حداقل خیر دنیایی) با این تناقض‌ها چه‌ کنیم؟ مثلا یونسکو مدت‌ها بر سر پروتکل‌هایی که در آن‌ها صحبت از آزادی ایده و تفکر و بروز آن در حیطه‌ی حقوق بشر بود، گیج می‌خورد. چرا؟ چون این قوانین و ادعاها خط استاندارد مشخصی ندارد. اخلاق در حیطه‌ی‌ دهکده‌ی جهانی هنوز تعریف شسته رفته‌ای ندارد و به گمان جهان‌وطن‌ها (cosmopolitanism)، هیچ‌وقت نخواهد داشت. تنها راه زندگی مسالمت آمیز از نظر آن‌ها، بالا بردن تحمل و عادت کردن است. مثال‌هایی که معمولا می‌زنند به تکثرگرایی فرهنگی و دینی مربوط است به هم‌گرایی و آمیختگی فرهنگی (contamination) ولی آن بخش سیاه چه؟ جنگ و تصویر بچه‌های پناه‌جو را کجای دلمان بگذاریم در این وانفسا؟ از آن بدتر، تناقض خودشان با خودشان است. مجبورند آزادی عقیده را به رسمیت بشناسند بعد با نئوفاندامنتالیزم دینی چه کنند؟ 

و البته این به این معنی نیست که من وجود این‌جور سازمان‌ها و کارکردشان را کلا بی‌اثر (مثبت) بدانم؛ فقط می‌خواستم ریشه‌ی عصبانیت خودم را پیدا کنم که این را نوشتم. 

* از کتاب The self tormentor ترنس

۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۸ ۲ نظر

چند روز است ایمیل‌های دانشگاه رسمی و جدی و پشت‌سر هم شده. یعنی تمام شد تابستان. ایمیل زدم به منشی دانشکده که چرا ایمیلی درباره‌ی اعلام برنامه‌ی دقیق روز معارفه دریافت نکرده‌ام؟ گفت ایمیل دانشگاه را چک کن نه جیمیلت را. فهمیدم کلا از باغ آمده‌ام بیرون؛ سه سالی هست. حالا هر روز هزار برنامه اعلام می‌شود از انواع گروه‌ها و ‌جمعیت‌های دانشگاه و البته استادها که طرح درس‌هایشان را روی شبکه‌ی داخلی، به‌روز کرده‌اند و خواندنی‌های هفته‌ی اول را هم تعیین کرده‌اند و من از صبح دارم مقاله دانلود می‌کنم باز. 

برای روزهای معارفه هفته‌ی اول یک برنامه‌ی کلی از طرف دانشگاه برگزار می‌شود و یک برنامه‌ی مخصوص هر دانشکده. دانشکده‌ی ما ظاهرا دو برنامه‌ی جدا برگزار می‌کند. یکی معارفه‌ی دانشجوها و استادها و یکی آشنایی با منابع و کتابخانه و امکانات. پایان هر جلسه‌، یک مراسم غیر رسمی غذای دورهمی در رستورانی و کافه‌ای برگزار می‌شود. من باید حواسم به این باشد که آیه را قبل از 5:30 از مهدکودکش که نیم ساعت با دانشگاه فاصله دارد بردارم. سه درس اصلی‌ای که برایش ثبت‌نام کرده‌ام هم یکیش ساعت 5:30 تمام می‌شود. اگر مصر باشم که بروم سر همین کلاس، باید با استاده حرف بزنم برای این‌که زودتر از کلاس بیرون بروم.

برای دو روز آخر هفته هم دارم با دو دختر نوجوان حرف می‌زنم که ببینم کدامشان را می‌پسندم که بیاید چند ساعتی پیش من و آیه باشد در طول این یک‌سال که سر آیه را گرم کند. سنت مرسومی‌است این‌جا که بچه‌های نوجوان مدرک کمک‌های اولیه و چند مدرک دیگر مربوط به بچه‌داری را می‌گیرند و با نرخ پایین از بچه‌ها نگهداری می‌کنند. و من مطمئنم چند ساعت از آخر هفته‌ام باید صرف درس خواندن، نظافت خانه و درست کردن غذا بشود، کار‌هایی که آیه اصلا ازشان خوشش نمی‌آید. 

دارم حساب می‌کنم آخرین باری که سر کلاس نشسته‌ام کی بوده؟ فکر کنم 5 سالی ازش گذشته‌. فرق کرده‌ام. چیدمان زندگیم این‌روزها با دوران‌های قبلی درس خواندنم متفاوت است. حس می‌کنم این یک سال تنهایی من و آیه قرار است چیزهای زیادی بهمان یاد بدهد. 

دل‌هره‌ی عجیبی دارم این روزها برای شروع کردن دوباره‌ی درس. نمی‌دانم کار درستی می‌کنم یا نه. نه به خاطر آیه فقط. برای خودم حتی. روند کند و فشار عصبی زیادی که بر روی دانشجو‌های دکتری‌ست را نمی‌دانم اصلا معقول است زیر بارش بروم یا نه. اگر ته دلم به برگشتن ایران فکر نمی‌کردم، گمانم به این زودی تن به پی‌اچ‌دی خواندن نمی‌دادم. با وحید می‌رفتیم سن‌حوزه و یک بچه‌ی دیگر می‌آوردم تا سه ساله شود، برای خودم کاری دست و پا می‌کردم بعدش تصمیمی می‌گرفتم که می‌خواهم درس بخوانم یا نه. ولی این وسوسه‌ی ایران رفتن عجیب در دلم لانه کرده و یقه‌ام را رها نمی‌کند. آستانه‌ی صبر و تحملم پایین آمده. انگار هر دقیقه‌ که بیشتر این‌جا بمانم خسرانش را نمی‌توانم برای خودم توجیه کنم. 

*عنوان برداشت آزاد آیه است از داستان شنگول و منگول که من هیچ‌وقت براش تعریف نکرده بودم ولی مامان این‌مدت چندبار براش تعریف کرده. از آن‌جایی که آیه از گرگ بدجنس خوشش نمی‌آید، وقتی می‌خواهد داستان را بازسازی کند برای بازی، گرگ را تبدیل به بدجنس مهربان می‌کند که قابل تحمل باشد برایش. گرگ قصه‌ی آیه گاهی برای بچه‌بزها غذا می‌آورد و باهاشان لگوبازی می‌کند و می‌خواباندشان تا مامان‌بزی از راه برسد. 

۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۳ ۲ نظر
آیه بزرگ شده. خیلى زود. آخرین تکه‌ى سخت نوپایى - دستشویى رفتن - را دو ماهى مى‌شود پشت سر گذاشتیم. خیلى هم ساده و هیجان انگیز. از این جمله پیداست که من چقدر نگران این مرحله بودم. یک‌بار شروع کرده بودم وقتی تازه هوا خوب شده بود و ده روز مدام سطل آب به دست، مبل و صندلی و زمین آب می‌کشیدم. هزار مطلب خوانده بودم درباره‌ی این آموزش به بچه ولی یاد نگرفت. بی‌خیالش شدم. تا آن هفته‌ای که می‌خواستیم برویم سفر. خیلی اتفاقی دو روز کامل تمرینی و تشویقی خودش رفت دستشویی. فهمیدم که یک نقطه‌ای‌ست در ذهن بچه که باید بتواند ارتباطش را با ماهیچه‌های مربوطه حفظ کند. پیش از آن، تمرین بی‌فایده است. فهمیدن همین توانایی هم البته آزمون و خطایی‌ست. بعید می‌دانم راهی باشد برای فهمیدنش جز امتحان کردن. 

حالا یک ماهى است هر روز مهدکودک مى‌رود. از ١٠ صبح تا ٤ عصر. خیلى خوشش مى‌آید. نسبت به بچه‌هاى دیگر پر انرژى‌تر است و مدام انرژى قلمبه شده را با دویدن و جهیدن و پریدن خالى مى‌کند. بساطى داریم. از لحاظ زبانى هم خیلى پیچیده شده. هر دو زبان را دیگر روان حرف مى زند . جمله هاى سخت مى‌سازد و استدلال می‌کند. در هر دقیقه یک میلیون سوال می‌پرسد. 


شب‌ها همیشه خودش تنهایى مى‌خوابید در تاریکى؛ از شش ماهگى. دوست نداشت چراغى روشن باشد یا کسى پیشش باشد. خودم عادتش داده بودم. تازگى‌ها تاریکى را فهمیده و تنهایی را. (گمانم باید همین‌جا آغاز سه سالگى آیه را پیش از رسیدن آبان به خودم تبریک بگویم.) خلاصه که حس خوبى ندارد. دو تا چراغ خواب، یکى کم‌نور و یکى پر نور برایش گذاشته‌ایم. این‌ شب‌ها،‌ چون مامان و بابا و نگار آمده‌اند این‌جا برای تابستان، سخت‌تر رضایت می‌دهد به خوابیدن. امشب بر خلاف همیشه وقتى برایش کتاب خواندم و وقت خواب شد، خودم را چپاندم در تختش و کنارش خوابیدم تا خوابش ببرد. فکر کردم من چند روز، چند ماه، چند سال دیگر فرصت دارم این‌طور کنارش بخوابم در حالی که دستش را انداخته دور گردنم؟ کاش دنیا همان‌جا تمام مى شد.
۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۵ ۴ نظر

عنوان خیلی دهن‌پرکنی نوشتم آن بالا. موضوع از نظر خودم این‌قدرها پیچیده نیست. 

یکی از دوستان زیر عکسی از بچه‌ی 4 5 ساله‌اش چند خط متنی نوشته بود که من را با خودم به بحث انداخت. زیر عکس نوشته بود که دوست ندارد بچه‌اش خودخواه بار بیاید و دوست دارد بچه‌اش از اتفاقات دور و برش خبر داشته باشد و نسبت به آن‌ها بی‌تفاوت نباشد. مثلا آن‌‌طور که نوشته بود برای بچه‌اش تاریخ ایران معاصر(مثلا انقلاب اسلامی) را در قالب قصه به صورت بچه‌گانه برایش تعریف کرده بود و بچه یک‌سری صفات خوب و ناخوب را شنیده بود که به افراد نسبت داده می‌شود در قصه‌های مامان و بعد آن صفات را تعمیم می‌داد به کارهای خودش و بقیه. من راستش خیلی ترسیدم. از جامعه‌ای که پر از این بچه‌هایی باشد که با ایدئولوژی‌های پدر و مادرهاشان قالب زده شده‌اند خیلی می‌ترسم؛ هرچند هم که  آن ایده‌ها و اعتقادات با نگاه من هماهنگ باشد. 

تعریف تاریخ معاصر برای بچه‌ها و موضع‌گیری در برابر اتفاقات و آدم‌ها برای بالابردن سطح آگاهی آن‌ها و سوق دادنشان به سمت و سویی خاص به نظرم کار بسیار عجیبی‌ست که از یک پدر و مادر می‌تواند سر بزند. تاریخ معاصر پر از نقاط مبهم و خاکستری‌ست که اجزایش اصلا قابلیت تبدیل شدن به ارزش‌ها و غیرارزش‌ها را ندارد. چه برسد که بخواهیم مفاهیمی مثل نهایت بدجنسی و خودخواهی (که ظاهرا در مورد پهلوی‌ها به کار برده شده بود در قصه‌ی مادر) را از طریق نمونه‌های تاریخی معاصر به بچه معرفی کنیم. 

راستش من اصلا به ذهنم هم نرسیده بود که تا قبل از نوجوانی لازم است بچه تاریخ بداند و بخواند. به نظرم اگر پدر و مادری قرار است خودخواه نبودن یا صفات اخلاقی دیگر را به بچه معرفی کنند شاید این‌قدر لازم نباشد پیچیده فکر کنند. مثلا می‌توانند ماهی یک‌بار برای فقرا غذا و لباس و اسباب‌بازی ببرند؛ با خود بچه. یعنی بچه را دخیل کنند در تهیه‌ی آن غذا یا انتخاب اسباب‌بازی‌ای که کمتر باهاش بازی می‌کند و بخشیدن آن به دیگران. چیزهایی از این دست که خودم دارم یواش یواش برایشان دنبال راه‌حل می‌گردم. که چطور می‌شود عملا بعضی از فضایل اخلاقی را به بچه آموزش داد. 

در مورد اطلاعات دینی البته به نظرم موضوع فرق می‌کند. ایده‌ام این است که مادر و پدر باید مثل خود خدا برخورد کنند با بچه‌هایشان. خدا قصه گفته و آدم‌ها را رها کرده که به قصه‌ها فکر کنند. قصه‌ی پیامبران را. من گاهی از صبح تا شب توی ذهنم با قصه‌ی یکی از پیامبرها کلنجار می‌روم که چطور می‌شود به زبان ساده و قابل فهم برای آیه تعریفش کنم. مثلا قصه‌ی حضرت یونس را چندبار برایش گفته‌ام یا قصه‌ی حضرت نوح را. ولی همین‌ها را هم با کلی کم و زیاد و بالا پایین. حداقلش این است که دارم راجع به شخصیت‌هایی حرف می‌زنم که اینقدر نقاط مبهم و خاکستری ندارند و قرآن تکلیفم را باهاشان روشن کرده است. 

یا مثلا دوست دارم آیه در مناسک مذهبی شرکت کند. دوست دارم سیاه‌پوش شدن و کتیبه و دسته‌ی ماه محرم را ببیند ولی دوست ندارم قصه‌ی عاشورا را به این زودی‌ها کسی برایش تعریف کند. فکر می‌کنم اگر کمی باهوش باشم داستان دو برادر را برایش تعریف می‌کنم که مثل خودش بچه بودند ولی فضایل اخلاقی زیادی داشتند و طبعا از پدر و مادر و پدربزرگشان هم چیزهایی تعریف می‌کنم. (خدا رحمت کند کسانی مثل مطهری را که فقط در تئوری و حدیث نماندند و سیره‌ی عملی معصومین را به شکل ساده‌ای مثل داستان راستان نوشتند. یا کسانی مثل علامه‌ی عسکری را که اسناد تاریخی از سیره‌ی عملی جمع کردند). خلاصه که به نظر من اگر کسی خوبی‌‌ها را به بچه‌اش یاد بدهد و فقط الگوهای رفتاری خوب را بهش معرفی کند، خود بچه در نهایت می‌تواند شناسایی کند که مرز خوب و ناخوب کجاست (تاحدی؛ مگر ما خودمان می‌دانیم؟) و تاریخ، آن‌هم تاریخ معاصر به نظرم نه تنها ابزار خوبی برای معرفی صفات و ارزش‌های اخلاقی به بچه‌ها نیست بلکه کارکردی جز سیاه کردن دنیای بچه‌گی‌شان ندارد. 

البته من متاسفم که در خانه‌های ایران همیشه تلویزیون روشن است و همیشه اخبار دارد صحنه‌های دل‌خراش غزه و یمن و جنگ و غیره را نشان می‌دهد و شما مجبورید مدام توضیح دهید درباره‌ی این تصاویر. و نه این‌که تلویزیون‌های اینجا از این‌جور چیزها نشان نمی‌دهد، ولی شاید چاره‌اش این باشد که تلویزیون‌هایتان را تا وقت خواب بچه‌ها خاموش نگه دارید. 

۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۵ ۷ نظر

باز سفر بودیم. این‌بار سمت شمال (و کمی شرق). کلبه‌ی نه‌چندان مجهز رو به دریاچه‌ای کوچک و خصوصی با آب سبز رنگ تابستانه. یک روز صبح برای نماز که بیدار شدم آب دریاچه به طرز شگفت‌انگیزی در حال بخار شدن بود. پس‌زمینه‌ی جنگلی سبز. آب کمی لرزان و بخار سفید رنگ روی دریاچه که پراکنده به سمت آسمان می‌رفت. انگار در آن گرگ و میش صبح از بین قصه‌ی شاه‌پریان از خواب بیدار شده باشم. یاد آن جمله‌ی کتاب* The Orange Girl افتادم که پدره به پسرش می‌گفت هیچ‌وقت اجازه نده که علم شیمی و فیزیک چیزی از مسحورکنندگی و اعجازانگیزی طبیعت برایت کم کند. 

دلم البته می‌خواست از صحنه‌ای که داشتم می‌دیدم عکس یا فیلم بگیرم ولی یک‌طور محوی میخ تصویر شده بودم که نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم - اگر هم می‌توانستم، مبایلم در دسترسم نبود. ولی آن تصویر، معجزه‌ی سحرکننده‌گی طبیعت، گمان نکنم به این زودی از حافظه‌ام پاک شود. 

برایم دیدن آن صحنه ضروری بود. مثل هربار که زیارت می‌روم و می‌دانم که شبی - صبحی - سر ظهری - ساعتی - دقیقه‌ای هست که همه‌ی روح و جانم به خلسه‌ی حضور رسیده. تجربه‌ای که قبل و بعد از آن تکرار نشده و نخواهد شد. سفر به طبیعت هم همین‌طور است. معمولا هر سفری که به عمق طبیعت رفته‌ایم، لحظه‌ای و تصویری تکرار نشدنی داشته که روحم را بیدار کرده‌است. 


* یک وقتی یکی دو نفر از شما توی کامنت‌ها خواندن دختر پرتقال را پیشنهاد کرده بودید. پیشنهاد خوبی بود. 

۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۳ ۳ نظر