به سیاق هرسال امشب دارم خودم را مجبور میکنم به نوشتن. نه اینکه دوست نداشته باشم یا فرصت نوشتن نباشد. هر دو هست ولی این دنیای شیشهای عناصر مستتری در خودش دارد که کمکم تبعاتش در زندگی روزمره ظاهر میشود. بماند.
سالی بود که با خوشی مطلق برایم شروع شد و ادامه پیدا کرد. سال در مسیر تحقق قرار گرفتن یکی از اهداف بلند مدتم؛ به سرانجام رساندن درسم در رشته و دانشگاهی که از ته ته دلم احساس رضایت میکنم ازش و استاد راهنمایی که از بینظیر ترین اساتید سالهای دانشجوییم است. هیچ چیز در ایندنیا من را خوشحالتر از این نمیکند که بدانم امکان یادگیری چیزهای جدیدتر و پیچیدهتر دارم.
یکسوم آخر سال ولی غریب گذشت. برای دوستم نوشتم «دیدهاى این کاراکترهاى بازىهاى کامپیوترى را که مثلا ١٠ تا جان دارند بعد که مىخورند به در و دیوار، جانشان تمام میشود؟ من امسال حداقل دو تا از جانهایم تمام شد.» واقعا حس همان آدمکها را دارم که با هر ضربهای، یک قلب قرمزشان توخالی میشود. به سالهای سختی نزدیک شدهام. سالهای از دست دادن. امیدوارم آخر قصهیمان قشنگ باشد.
زیارت امسال طلبمان ماند. حسرتش بغض شده بیخ گلو.