1- واقعیتش این است که امسال سال سهمگینی بود برای من. چرا؟ چون عادت دادهام خودم را به حرف نزدن. به قضاوت نکردن (در حد توانم البته) به سوال نپرسیدن راجع به زندگی این و آن. به راجع به آب و هوا و فصل و ترافیک و اینچیزها حرف زدن. اینها البته نتیجهاش یکهو خورد توی صورتم امسال. یعنی وقتی که «باید» سوالی را بپرسی، وقتی که «باید» توضیحی را بدهی، وقتی که «باید» حرفی را بزنی، خب بپرس، بگو. که یک روزی نشوی مثل امسال من که حس خسران همهی مولکولهای بدنت را بلرزاند که وقتی گفتی دیگر دیر بود، خیلی دیر.
شما نمیدانید من از چه حرف میزنم. راستش این متن مال خودم است. برای مخاطب ننوشتهام. فقط همین را بدانید که گاهی دیر میشود. گاهی خیلی دیر میشود. وقتی هنوز فرصت دارید، با آدمهایتان حرف بزنید. نظرتان را بگویید. گذشته را مرور کنید مخصوصا جاهای خوبش را. حسهایتان را بگویید. حرف بزنید. سوال کنید از زندگی آدمها - فضولی نکنید. از ریزهکاریهای تکراری بپرسید، شاید خود آدمها بقیهی زندگی را برایتان گفتند و آنوقت شما دریچهای پیدا کردید که بیشتر دوستشان داشته باشید.
2- آیه طبعا برزگترین و پررنگترین جایگاه را دارد در امسال من. همین منای که فهمیدهام چقدر آدمها در تربیتکردن و تعلیم دادن بچههایشان ناتوانند. چرا؟ چون خیال میکنند میتوانند بچه تربیت کنند. درحالی که بچه است که دارد آنها را تربیت میکند. به همین سادگی. این دومین چیزی است که امسال یاد گرفتهام. این جمله را برای آیه مینویسم - اگر روزی اینها را خواند بداند که خیلی از پدر و مادرها همهی تلاششان را میکنند که هوش و استعداد بچههایشان هدر نشود، آن لوح سفید و دستنخوردهی طبع و روانشان بیلک بماند، ولی - جدای از تاثیر محیط - پدر و مادرها از آنچه در چنته دارند میتوانند برای بچههایشان خرج کنند نه بیشتر. میتوانند تلاش کنند کیفیت و کمیت چنته را بالا ببرند ولی آن هم حدی دارد. بضاعت آدمها محدود است. خیلی از پدر و مادرها هرچه در توان دارند خرج میکنند برای بچهشان. اگر بچهای شرایطش را دوست ندارد، خوب است که بداند پدر و مادرش چیز بیشتری نداشتهاند که برایش خرج کنند. همهی بضاعتشان همان بوده - مادی و معنوی.
اینها چیزهای مهمی بود که امسال یاد گرفتم. هزینهاش سنگین بود البته.
3- آدمها شغلهای متنوعی دارند در دنیا. بعضی شغلها واقعا حیرتانگیزند. نه به خاطر مثلا مقدار درآمدی که نصیب آدم میکنند یا به علت فوق تخصصی بودنشان، بلکه دقیقا به علت ساده بودنشان و در عین حال دست نیافتنی بودنشان. مثلا؟ یکروز در لابی یکی از این هتلهای چیتان دبی نشسته بودم و زل زده بودم به آکواریم دیواری -پر از ماهیهای بزرگ- رو به رو. یکباره آقایی با لباس غواصی آمد شروع کرد شیشههای آکواریم را از داخل تمیز کردن. همانطور که بین ماهیها سر میخورد و باله و سر و دم ماهیها به دست و پاش میخوردند، او چیزی شبیه جارو برقی دستش بود و کف آب و شیشهها را پاک میکرد. بعد من مانده بودم که این آدم چه شغل هیجانانگیزی دارد و غیره. حالا شما فکر میکنید چرا این حرف را زدم؟ چون آدمی مثل من که صبحها بعد از نماز یا باید میدوید -لیوان قهوه بهدست- به کلاس و کار و درس و کتابخانه میرسید یا از خستگی بیداری شبانه پای مقالههایش از زور خواب غش میکرد، حالا ساعت 8 صبح باید کتاب خرگوشه را بخواند و صدای خرتخرت هویج خوردن از خودش در بیاورد و یا عروسکها را ردیف از روی خانهی پارچهای سر بدهد پایین و خیمهشببازی کند باهاشان یا باید شیشهی مایع حباب را بردارد دور خانه حباب درست کند که دخترک دور و برش بدود و حبابها را فوت کند و بترکاند و خوشحال شود که دو لقمه نان و پنیر بخورد. این هم شغلیاست به هر حال. دل آدم قنج میرود اصلا از تصورش هم.
پ.ن. دلم میخواهد یک روزی این کار سیروان را سرود ملی خانهمان اعلام کنم. هنوز نمیشود. خودم اول باید بهش اعتراف کنم، بعد. فعلا میگذاریمش با آیه بپر بپر میکنیم.
*عنوان کتابیست از ایتالو کالوینو که من هیچوقت نتوانستم تمامش کنم.