برای خودم معلوم نبود من ساعت 11:15 شب در حالی که وحید و آیه خوابند چرا اینجا نشستهام و به هیچ چیز فکر نمیکنم. نه اینکه هیچچیز، به یکجور وقت تلف کنی بیهوده دچار بودم و از این صفحه به آن صفحه میپریدم و چهار خط از یک وبلاگ و دو خط از وبلاگ دیگر را میخواندم و سرسری میگذشتم تا رسیدم به یکی که نوشته بود: عن محمدبنعلی - باقرالعلوم - علیه السلام ... فردا روز شهادت است. ساعت را نگاه کردم. به ماه قمری، درست 100 دقیقه مانده بود تا آیه یکساله شود (56 دقیقهی بامداد 7 ذیالحجه). دلم فشرده شد. یاد آنشب افتادم. عملا دومین شبی بود که میدانستم دارد به دنیا میآید ولی یکجای کار گیر بود. حسهای آسمانی مادرانه و پنبهای و بچهی لپقرمزی را در این لحظه دور بریزید. من هنوز هم به آن سی و خردهای ساعت درد که فکر میکنم اشکم در میآید، استعاری حرف نمیزنمها؛ واقعا اشکم سرازیر میشود. و البته انتخاب خودم بود. واقعش این است که میخواستم ببینم ته «درد جسمی» کجاست و چیست. گرچه حتی همین درد هم وقتی تمام میشود یک هفته، یک ماه، کمی بیشتر و کمتر که از رویش میگذرد اصلا یادت نمیآید چه بر سرت گذشته. حالا دوباره میتوانید به آن حسهای آسمانی مادرانه و پنبهای و بچهی لپقرمزی باز گردید. و من هم میروم به این فکر کنم که اغتنموا الفرص فإنها تمر مرّ السحاب...
پ.ن. همچنان شکر عشق میگویم