گمانم اواخر فروردین نوشتهام این را.
---
سوار ماشین که شد و کمربندش را بست برگشتم نگاهش کردم. پنج سال و نیم تمام. تازگی فضایش باز عوض شده و نوع سوالهاش و حتی طرز مطرح کردن حرفهاش فرق کرده. چند بار سعی کرده من را بپیچاند و طوری استدلال کند که نتوانم مخالفت کنم. من مدام به راههایی فکر میکردم که بی یکیبهدو کردن به نتیجه برساندمان و هی به خودم گفتم راه حل ایدهآلی وجود ندارد، همهاش روند زندگیست و با هم یاد میگیریدش. سخت نگیر.
ده روز گذشته بهکل درگیر ویروس معده و روده بود. شبها تب ۴۰ درجه. روزها دلدرد. دو شب من در تختش خوابیدم. یکشب با هم روی کاناپهی نشیمن خوابیدیم. یکشب هم روی تخت من. بدنش تمام طول شب مثل کورهی آدمسوزی داغ و دلهرهآور بود. تببر اثر نداشت. مثل جوجههای تازه، میلرزید. دوشنبه دکترش وقت نداشت. سهشنبه دیگر تبش قطع شده بود. بردمش مدرسه. دلم نمیخواست ببرمش ولی. دوست دارم روزها خانه باشد عصرها که حوصلهاش سر میرود برود مدرسه. صبحها باهم باشیم. هفتهی پیش با اینکه مریض بود، صبحها مینشست کنار من، خمیربازی میکرد. مشقهای فارسیاش را مینوشت، با شنهای مصنوعی قلعه میساخت، کاردستی درست میکرد و من به کارهام میرسیدم. عصرها معمولا بیحوصله و کسل بود. با هم میرفتیم پارک. چرا هیچ مدرسهای با این سیستم وجود ندارد؟
سهشنبه که بردمش دکتر، گفت همان ویروسه است که دارد از تنش بیرون میرود. دورهاش باید تمام شود. من فکر کردم چه مادر قویای هستم. به این یک مورد ایمان دارم. از همان روزی که از بیمارستان آوردیمش خانه و من یکدستی بچهی لیزلیزی نحیف را بردم زیر دوش آب شستم و وحید هولشده و ترسزده من را نگاه میکرد تا بهش گفتم حوله را آماده کن تا زود بپیچمش، فهمیدم من مادر شجاعی خواهم بود. شاید حتی کمی زیادی. هربار که از ارتفاع بالاتری میخواهد بپرد دست خودم را میگیرم و عقبتر میایستم. نفس عمیق میکشم: جلو نرو، ریسکش شکستن استخوانیست احتمالا. خدا مراقبش است. بگذار امتحان کند. گاهی حتی مادر سهلانگاری به نظر رسیدهام که اجازه دادهام از آن فاصله در آب شیرجه بزند یا با تمام لباسهایش در گل و لای فرو برود، پابرهنه در خیابان بدود، روی نردههای باریک راه برود، لیوان آبش را از ماسه پر کند، از طنابهای تار عنکبوتی پارک سر و ته آویزان شود، از صخرههای مصنوعی بلند بالا برود و از لبهی تیز کوه با ما پیاده بیاید تا آبشار. برای هر تب و لرزی بدوبدو دکتر نبردهامش، برای هر خراش و دردش رنگ و رویم نپریده. برای خودم تکرار کردهام: خوب میشود، خوب میشود تا آن شک همیشگی و دلشوره را از سرم بیرون کنم. ولی این روزها زود تمام میشود. امیدوارم آن زیربنایی که قرار است منبع تصمیمگیریهای آیندهاش باشد سفت و کم خلل شکل بگیرد این روزها. ولی نوعی از این شجاعت و مهر هست که مدیریت کردنش سخت است. آن نوعش که باید اینکه آنقدر شجاع و قوی باشی که بچهات را بدون هیچ شرط و پیششرط بپذیری و دوستش داشته باشی. نه حالا که بازی و شادی و خنده و گریه است، آنروز که او راه زندگیش را میخواهد خودش انتخاب کند. دوستهایش را، جای زندگیش را، کارشها، نگاهش را...
بعضی روابط آدمهای دور و برم را که میبینم، از بشریت نا امید میشوم. مادرهایی که به عوض شدن راه زندگی بچههایشان یا تغییر عقیده و مناسبات و انتخابهایشان واکنشهای غریب نشان میدهند. محبتشان به بچه شرطیست. اگر راه و هدف زندگیش در چارچوب آنها نگنجد نمیپذیرندش، اگرچه محبتشان احتمالا از بین نمیرود ولی نادیدهاش میگیرند و تارهای شبکهی حمایتی از هم گسسته میشود.
---
چند بار پیش آمده از من دربارهی پاسخ دادن به موضوعات حساس (تفاوتهای فیزیکی جنسیتی، به دنیا آمدن بچه، روابط پدر مادر ...) برای بچهها نظر پرسیدهاند - شاید چون این طرف دنیا زندگی میکنم و روشهای تربیتی متفاوتی را دیدهام. چیزهایی که در این چند سال یاد گرفتهام اینهاست: بسته به سن بچه و محیطی که درش بزرگ میشود برخورد شما با موضوع متفاوت خواهد بود ولی نکتهی کلیدی این است که هول نشوید. رنگتان نپرد. سرخ و سفید نشوید. نفس عمیق بکشید. جوابهای بسیار کوتاه ولی درست (حتما درست) بدهید. مکث کنید. اجازه بدهید اطلاعاتی که شنیده یا میداند را خودش به شما بگوید. بعد از هر جملهاش بگویید: هوم! آها! که ادامه بدهد. زیادی رسوخ نکنید در کلمهها و دادههایش. منطق او با منطق شما متفاوت است. اگر مسئله پیچیدهاست، برایش مثال بزنید، باورهای خودتان را در چارچوب قصه یا خاطره برایش بگویید. زیادهخوانی نکنید از حرفهایش، فکر نکنید پشت سوالها چیز خاصی مخفیست. جاسوسی نکنید، نپرسید این حرفها را از کی یادگرفته ... کی گفته ... کجا دیده... بگذارید خودش حرف بزند. اگر سوالها بیشتر شد و جوابش را نمیدانستید یا نیاز به کسب اطلاعات و اینکه چطور مطرح کنید داشتید، ازش زمان بگیرید. خیلی راحت بگویید دربارهی این موضوع اطلاعاتم کافی نیست، میخوانم فردا برایت میگویم. یا اگر موضوعیست که قابلیت جستجوی علمی دارد، با هم دربارهاش کتاب بخوانید یا گوگل کنید. نترسید و خجالت نکشید.
---
هفتهی پیش سر میز صبحانه
آیه: مارگارت گفته اینطور نیست که فقط دخترها و پسرها با هم عروسی کنند، دخترها هم میتوانند با دخترها عروسی کنند. شما میدونستی؟
- بله ... مکث (منتظر میشوم باقی اطلاعات و سوالها را رو کند)
- یعنی من میتونم با صبا عروسی کنم؟
- (خیلی عادی) تو با صبا دوستی. میتونید با هم *play date داشته باشید.
مکث ...
- کیا میتونن با کیا عروسی کنند؟
- یادته قصهی عروسی من و بابا رو گفتیم و مال دایی و خاله فرشته رو و مامانی و بابایی رو؟ بعدش هم فیلم و عکسهای عروسی من و بابا رو دیدیم، یادت میآد گفتم آدمها باید خیلی بزرگتر بشن و خیلی چیزها یاد بگیرن که بتونن دربارهی ازدواج فکر کنند و تصمیم بگیرن؟
- اوهوم (... مکث ...) ولی من حتی اگر عروسی هم بکنم از پیش تو و بابا نمیرم.
- هاها ... خیلی هم خوب. همه دور هم زندگی میکنیم. (مکث... ظاهرا فعلا سوال دیگری نیست) میخوای پیغام بدم به مامان صبا ببینم اگر این هفته سفر نمیرن، با هم بریم موزهی بچهها یا شهربازی؟
- بله
* روزهای بازی خانگی
پ.ن
*کتاب سوم از جمهور افلاطون که دربارهی تربیت کودک و سرباز است خواندنیست. یکروز که هنوز مانده بود تا آیه به دنیا بیاید، با دوست لهستانیم رفته بودیم ناهار. خودش دو دختر دبستانی داشت. صحبت کشید به اینکه ما چقدر اجازه داریم عقاید و باورهایمان را به بچهها بیاموزیم و ذهن سفیدشان را آنطور که میخواهیم قالب بزنیم. و اینکه آیا اینکار اصلا اخلاقیست یا خیر. بهم گفت: تو تصور میکنی بچهات را در محیط غیرچارچوبدار، غیر متعصب و غیر کلیشهای میخواهی تربیت کنی؟ جامعه گرداب طوفان است. اگر تو یادش ندهی بقیه یادش میدهند. جمهور افلاطون بخوان. و راست میگفت.
- کتاب How to Talk So Kids Will Listen and Listen So Kids Will Talk را من هنوز تمام نکردهام چون خواندنش طول میکشد. هر فصل را که میخوانی باید تمرین کنی یک ماه یا بیشتر. ولی تا همینجا هم چیزهای زیادی ازش یاد گرفتهام و به نظرم بیش از کتابهای دیگری که خواندهام قابل توصیه است.