به هر حال من همه ی اینها را نگفتم که او را توصیف کنم. می خواستم بگویم که یک همچین شخصیت بارز کلاغ واری از خودش ساخته در ذهن من. و من حداقل هفته ای یک بار سر کلاس آمار می بینمش -- از دانشجوهای ورودی جدید دکتری است. طبعاً با هم زیاد حرف زده ایم این چند مدت و آنطور نیست که توی خیابان اگر ببینیم همدیگر را نشناسیم. دیروز توی سالن ورزش بودم که دیدمش. ذوق هم کردم چون تا به حال کسی از بچه های هم دانشکده ایم را ندیده بودم توی این سالن ورزشی زنانه. همانطور که از روبرو می آمد سلام کردم با لبخند به اندازه عرض شانه، او هم لبخند زورکی کمرنگی زد و رد شد و من ماندم در عجب برخوردش که انگار نمی شناسد من را. کاری هم از دست آدم بر نمی آید در این طور موارد. مثلا بروم بگویم چی؟ چرا اینطور سرد بر خورد می کنی؟ خب دلش می خواهد شاید ...
نیم ساعتی او توی کلاس ایروبیک بود و من آن طرف دستگاه می زدم و با خودم در گیر بودم سر این ماجرا که یکهو مثل ایکیوسان یک نوری تو سرم جرقه زد. خب دختر حسابی! این Jane کی تو را بی حجاب دیده که حالا بشناسدت؟ حتما آنقدر فرق می کنی برایش که اصلا نتوانسته تطبیق بدهد دیگر ...
پ.ن. دیده اید ایرانی جماعت هر چی چشم بادامی در کوچه و خیابان می بیند فکر می کند چینی است؟ اینها هم با همان ضریب هر چی روسری به سر می بینند فکر می کنند یک نفر است. امروز یکی از شاگردهام آمده می گوید تو سر فلان کلاس نیامده بودی؟ گفتم نه. گفت ولی یک دختر محجبه بود سر آن کلاس. بعد من سعی کردم «هر گردی گردو نیست» را برایش ترجمه کنم.