گفتی برگها را ببین ریخته روی زمین. اکتبر پاییزه؟ گفتم بله. آن روزی که میخواستی به دنیا بیایی همهی برگها طلایی و نارنجی و سرخابی بودند. بعد تو به دنیا آمدی و چند روز بعدش که از بیمارستان میرفتیم خانه، طوفان برف شروع شده بود. پرسیدی: شما دیدی برف از آسمون اومد؟ انگار باورت نمیشد. گفتم یادت نیست برف را؟ سر تکان دادی. گفتم یادت نیست با بابا میرفتی سورتمهسواری تو حیاط؟ از چشمهات معلوم بود چیزی در ذهنت نیست. گفتم مدرسه که میرفتی در برفها با تینا بازی میکردی آنهمه دستکش و اسنوپنت و کلاه و کاپشن را یادت نیست؟ آن روز که یک متر برف آمد و مجبور شدند حیاط مدرسه را برایتان تونلبندی کنند را هم یادت نبود. همهی آن روزهای سرد از حافظهات پاک شده انگار. کاش همیشه اینطور باشد برایت. سردیهای زندگی زود یادت برود.
امسال تولدت را در شهربازی بچهها گرفتیم. دو تا از دوستان مدرسهی جدیدت را دعوت کردی و باقی هم بچههای دوستانمان. در این شهر بازی همیشه کیف میکنی چون هم بازیهایش را دوست داری و هم حیوانات یاغ وحشش را. دیروز هم از خوشحال مثل پروانه بالبال میزدی. دوست داشتی در همهی کارها سهیم باشی و تصمیم بگیری و کمک کنی. در مدرسه هم برایت تولد گرفتند. خودت من را دعوت کردی. همه نشستند دور تا دور یک تکه فرش تا تو آن کرهی زمین را دستت بگیری و ۵ دور گرد آن مقوایی که ماههای سال را رویش نوشته بودند و شمع خورشیدشکلی وسطش بود بگردی تا برسی به ۵ سالگیت. هر دور که چرخیدی جیل عکس آن سالت را نشان بچهها داد و ازشان پرسید بچهها در این سن چهکارهایی میکنند؟ آخر سر به همه بیسکوییت تعارف کردی و بچهها دستهایشان را گذاشتند روی شانههای هم و برایت خواندند که چقدر دوستت دارند و چقدر میتوانی خوبی در دنیا جاری کنی.
تولدت مبارک بچه. گاهی تنها نخ اتصال من به دنیا تو ای! لذت کشف دوبارهی دنیا با تو شگفتیآور است از بس نگاهت تازه است به اطرافت.
۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۰:۲۷
۱۰ نظر