صبح صبحانه نخورده از خانه زده بودم بیرون. پنجشنبهها از آن روزهاست که باید به زور خودم را از جا بکنم. شبیه این خزههای لای سنگهای کف حیاط که به زور باید درشان بیاوری. بعدش یکهو میبینی تا کجا زیر سنگ را سوراخ کردهاند. از جا که بلند شوم مغزم به کار میافتد که میلیونها کار مانده از دیروز و پریروزها به امروز و فردا و پسفردا. آیه را که رساندم رفتم panera قهوهی تلخ صبح شاید اخلاقم را شیرین کند.
...
رسانه به مثابه زبان، رسانه به مثابه محیط، رسانه به مثابه مجرا ...مقالهی استیگ هاروار را ورق میزنم، مقالهی میرویتز را دانلود میکنم... عکسها را بالا پایین میکنم ... موضوع پروژهی جدید دارد شکل میگیرد جایی در سرم ... باید ایمیل بزنم به مرلینا ددلاین کنفرانس کلورادو را بپرسم و چکیده را بفرستم برایش نظرش را بگوید.
صدای پیغامهای تلگرام میآید. مامان رسیده ایران و حسین عکس فرستاده. اینستاگرم را باز میکنم. لایو استوریها سیاه پوش و دسته و نوحه و روضه. دلم میرود. برنامهی مسجد از ساعت ۷ شروع میشود. خوب است زود بروم خانه حلوا درست کنم برای امشب. احتمالا کسی نذری نمیآورد. خدا کند سخنران امسال مثل سال پیش باشد. یادم رفته بپرسم کی را دعوت کردهاند ولی به خاطر وضع ویزای ایرانیها، احتمالا کسی از ایران نمیآید یا نهایتا یکی از علمای افغانستانی از قم میآید. کارهایم هنوز تمام نشده که مرضیه پیغام میدهد: شما اینشبها میرین مسجد؟ میگویم: میریم. میپرسد: آیه صبح بیدار میشه صبحش برا مدرسه؟ میگویم: میشه ولی با یک من عسل هم شیرین نمیشه (خنده).
توی ماشین دستم را ناخودآگاه میبرم جعبهی سیدیها را بردارم که از بینش سیدی هزار سال پیش هیئت تهران را پیدا کنم. جعبه نیست. یادم نبود دیگر آن سیدیها را ندارم، هیچ کپیای هم ازشان ندارم. هفتهی پیش احتمالا در ماشین را قفل نکرده بودم، آدم ناشیای جعبهی سیدیها و کارت شارژ و قرآنم را برداشته بود. اول آمدم ماشین را بزنم به شارژ کارت را ندیدم. زنگ زدم به وحید پرسیدم جابهجایش کردی؟ گفت نه. بعد دیدم قرآنم هم نیست. جعبهی سیدیها را بگو! آنهمه سیدی روضه و موسیقی ایرانی به چه دردش میخورد آخر؟ سعی میکنم یادم بیاید چه چیزهای دیگری بینشان بود؟ سلکشن شجریان و ناظری که نفیسه و نوید بار اول از ایران آمدنه بهم داده بودند، تفسیرهای آقای ضیاآبادی .... پوف. دنبال سیدی مولانا خوانی سروش میگردم ... گمانم در آنیکی ماشین است ... حداقل دوست دارم اینطور فکر کنم. آیه را که از مدرسه سوار میکنم چشمهاش برق میزند: امشب میریم هیئت؟ بله میریم. دوست داری یک کم استراحت کنی که شب خسته نباشی؟ جواب میدهد: نه مامان! خدا من رو اینطوری آفریده که با تلویزیون دیدن قوی میشم!
حلوا را در ظرف کشیدهام که زینب پیغام میدهد و ساعت برنامه را میپرسد. برایش پوستر را فوروارد میکنم. میگوید امشب نمیرسد از فردا انشالا. اضافه میکند محرم اینجا خیلی دلگیره (اسمایلی گریه گریه گریه). نمیگویم بهش ولی من دیگر اینطور فکر نمیکنم. یکزمانی برای من هم دلگیر بود. حالا نیست. محرم هرجا رنگ خودش را دارد. من دیگر به آن مجالس پرتعداد پر رفت و آمد و شلوغ و پر سر و صدا عادت ندارم. دلم خانههای کوچک و روضههای ساده میخواهد. دلم با خانهی با یکپرچم سیاه شده، بیشتر میرود تا شهر سراسر سیاه. گرچه باز این به این معنی نیست که دلم نمیخواهد بچرخم در عالم و ببینم هر قوم و قبیلهای چطور عزاداری میکنند برای امام حسین. ولی قطعا آن سنخ مجلسی که بیست سال پیش تهران میرفتم را حالا ترجیح نمیدهم.
شب وقتی میرسیم مسجد، دارند نماز عشا میخوانند. به سیاهیها نگاه میکنم و نفس عمیق میکشم. آیه شال سیاهش را در بدو ورود از سرش بر میدارد میگوید :حجابم سفت enough نیست و میچپاند در کولهاش. ظرف حلوا را مستقیم میبرم سالن برنامهی فارسی. آزیتا خانوم مشغول مرتب کردن میز چای و پذیراییست. کمی کمک میکنم و بعدش میروم نماز. دعاهای بعد نماز که تمام میشود، وقت پهن کردن سفرهها و سلام علیک با دوست و آشناست. کنار زهرا و سلمی مینشینم، آیه روبهروی علی و دریا و ضحی. غذا خورشت مرغ و اسفناج و لوبیاست، تند است و بچهها ادا در میآورند و نمیخورند. به برنج و نان رضایت میدهند.
ساعت ۸:۳۰ علی و آیه را میبریم برنامهی بچهها که خود حاجآقای مسجد برگزارش میکند. خیلی از دوستانشان هم هستند حیدر و مرتضی و صبا و ثنا و باقی. قرار است کاردستی درست کنند بعد سخنرانی و نوحهخوانی بشنوند. فضای جلوی مدرسه را تازه ساختهاند و این اتاق را برای بچههای ۵ سال به بالا تزیین کردهاند. برگههای تحویل بچهها را میدهم دست مریم میگویم تماس بگیر اگر کمک اضافه خواستی. سر راه میرویم دریا را تحویل کلاس بیبی سیتینگ سیستر مری بدهیم که از همان دم در به من اشاره میکند: Full capacity! بر میگردیم. در سالن فارسی، قرآن تمام شده. سخنران همانطور که حدس میزدم از علمای افغانستان است. دربارهی اشک بر امام حسین حرف میزند. وسط مجلس یکبار میروم به بچهها سر میزنم. نشسته بودند و مولانا تازه شروع کرده بود به حرف زدن.
سینهزنی که تمام میشود میروم آیه را بردارم. مبینا وسط راه میگوید خاله آیه خوابش برده. سرعتم را زیاد میکنم که میان رفت و آمد آدمها از خواب نپرد و بترسد. دیر میرسم، میبینم بغل دختر دوستم گریهکنان به سمت من میآید. گیج شده از آن فضای جدید مدرسه و نمیدانسته از کدام طرف به سالن فارسی برسد. بغلش میکنم، راه را نشانش میدهم و میگویم فردا شب زودتر میآیم دنبالت. ساعت از ۱۰ گذشته که راه میافتیم سمت خانه.