باران میبارید. من بعد از سالها با حسین حرف زده بودم و دلم خالی شده بود. خالیِ خوب. خالیِ سبک. وحید وقت ماساژ گرفته بود برای هردومان. آیه را گذاشتیم خانهی دوستش چند ساعت بازی کنند. جسیکا ایمیل زده بود که دوشنبهها برنامه هفتگی مینویسم میفرستم، جمعهها اسکایپی گزارش کنیم. از دانشجوهای جدید دانشکده است که ندیدهامش. برای خودمان reading and writing boot camp راه انداختهایم. ماراتن تمام کردن امتحان جامع دوم. از ایدهی مرخصی گرفتن این ترم گذشتهام. فعلا که معلوم نیست بارمان به کدام شهر میافتد، باید کار خودم را پیش ببرم.
هنوز باران میبارید که آیه را رساندیم و خودمان رفتیم مطب دکتر. بیزینسشان خانوادگیست. گمانم تایلندیاند. تخصص خود دکتره کایروپرکتیک است. مدتهاست با وحید دوست شده و یک ماساژور خانوم هم آورده مختص من. خانوم خود دکتره هم مدرکی برای استفاده از دستگاهها دارد و تنظیمانشان. هربار من رفتهام دو پسر بچهی دبستانیشان هم داشتهاند آنجا مشق مینوشتند یا گیم بازی میکردند. سال پیش هم یک جفت دوقلو به دنیا آورد و اعصاب نداشت از اینکه هر دو پسر بودند. معمولا دوقلوها را میسپارند دست مادربزرگپدربزرگ و میآیند سر کار یا میروند سفر. در یکی از گوشههای اتاق انتظار معبدطوری درست کردهاند که درش مجسمهی بودا و شمع و شیرینیست. مثل باقی سالنهای ماساژ موسیقی متن آرامش بخش پخش نمیکنند و معمولا بوی عود چینی میآید. عبدل هم باهاشان کار میکند. عبدل پاکستانیست. او هم دکتر کایروپرکتور است ولی مدرکش را در امریکا قبول نکردهاند او هم آمده کنار دست اینها کار میکند. بیشتر بادکشدرمانی و طب سوزنی میکند. مسلمان مذهبی سفت و سختیست. ولی از همه دلبهنشاطترشان همین خانم مسنیست که روزهایی که من وقت میگیرم میآید. مستقیم از تایلند آمده و سنتیکار است. ادااطوار دکترهای سوسول را ندارد. انگلیسی را هم در حد سلام علیک بلد است. هربار میروم پشیمان میشوم که چه وضعش است؟ میرفتی پرس و جو میکردی از اینهمه مطب و سالن دیگر یک ماساژور خانوم پیدا میکردی. ولی باز پشت گوش میاندازم تا دوباره کمردرد و گردندرد امانم را ببرد و باز برم سراغ همین خانمه. انگار سر پیچ بازار ماهیفروشها یک حمام عمومی پیدا کرده باشی و دلاکش مراعاتت را بکند. نه رویش میشود روشهای سنتی را اجرا کند نه متدهای جدید را بلد است؛ تو رودربایستی گیر کرده خلاصه.
هنوز باران میبارید که آمدیم بیرون. بعد از مدتها دوتایی رفتیم ناهار. غذا که تمام شد وحید رفت نماز بخواند. بعضی از رستورانهایی که غذای حلال میدهند جای نماز هم دارند. من نشسته بودم جواب ایمیل کارمن را میدادم و وسطش جدول کلمات بازی میکردم. دور میز روبهرویمان دو زوج ایرانی نشسته بودند. از بچههای مسجد. دورادور میشناختیم هم را. صدای حرف زدنشان را میشنیدم. از اتفاقات تازهخارجنشینیشان برای هم تعریف میکردند. حس میکردم همسن نوح شدهام. چقدر ماجرا گذشته از سر ما. ذوق و غم جوانترها دیگر به چشممان نمیآید انگار.
هنوز باران میبارید وقتی از رستوران آمدیم بیرون. وحید گفت برویم مال لباسهایم تمام شده. نزدیکترین مرکز خرید را گوگل کردیم و رفتیم. شهر ارواح! آمازون و باقی فروشگاههای آنلاین خیلی از مراکز خرید را ویرانه کردهاند. در تمام مال سهطبقه شاید ده فروشگاه خوب هم وجود نداشت. باقی خنزرپنزرفروشی. اطراف ما برندهای زیادی فروشگاههایشان را جمع کردهاند و فقط خرید آنلاین دارند. طبعا قیمت اجارهی حجرههای مال پایین آمده و شده پاتوق اجناس دسته چندم. دوتا کافی گرفتیم. دور مال راه رفتیم تا لیوانهایمان ته کشید بعد برگشتیم خانه.
هنوز باران میبارید که وحید رفت دنبال آیه. من چمدانهای سفر مکزیک را بعد از ده روز باز کردم. شن تراوید. از همان روزی که از Cabo برگشتیم برایمان مهمان رسید. مامانبابای وحید پایان سفر چهارماههشان بود و بلیتشان را از سنفرانسیسکو گرفته بودند. عموجون اینها با مونا و امیر هم آمدند. رفتار آیه در روزهای مهمانداری ما دیدنیست. انگار میخواهد عوض همهی روزهایی که فامیل دور و برمان نداریم را یکجا دربیاورد. خلاصه دیروز همه رفتند به مقصدهای مختلف دنیا. من هم چهار ماشین لباس شستم در حالی که آنلاین برای وحید لباس سفارش میدادم ولی پایان نامعلومی دارند چمدانها سفر.
هنوز باران میبارید که آیه آمد و گفت Movie Night! بعضی ویکندها با هم فیلم میبینیم. مناسکش را آیه تعیین میکند. با هم یک ظرف بزرگ پاپکورن درست میکنیم. آبمیوه و یخ را خودش در لیوانها میریزد. میوه میگذارد. نفری یک شکلات و سه پیشدستی. گاهی هم شیرینی یا لواشک. پتو نازکه را هم خودش میآورد. فیلم را ولی با هم انتخاب میکنیم معمولا از نتفلیکس. اولش گفت Sing. چند دقیقه که گذشت گفت دوست ندارم. Peter Rabbit دیدیم. خوب بود. خرگوش و طبیعت و مهربانی و راستگویی و قهرمانی و اینحرفها.
هنوز باران میبارد. نقره روی طاقچهی رو به پنجره خوابیده. یک گربهی سفید با خالهای سیاه که تازگی ساکن حیاط ما شده هم آمده روبهرویش خوابیده آنطرف پنجره. از ما میترسد. در را که باز میکنیم بیاید تو گرم شود فرار میکند. برایش غذا میگذاریم که دوست شویم یکروز. فردا باید برایش در اتاقک کنار چپرها جعبه و پتو بگذارم. گمانم همین روزها بچههایش بهدنیا میآیند. همیشه گرسنه است.