صبح خسته و له از خواب بیدار شدم. تمام شب یخ کرده بودم از فکر کردن به منجلاب خبرهای روز پیش و پیشتر. آدم خودش را تا یک جایی میتواند بزند به آن راه. همین منای که چند ماه است تصمیم گرفتهام اخبار نخوانم، روزی چند بار چک کردهام که نکند آنهایی که برایشان حکم زندان بریدهاند رفته باشند یا آنهایی که توی زندانند چه میآید بر سرشان. امروز باز از همان صبحهای تیپیکال این دوسال بود؛ سردرد و ضعف و سنگینی. نشستم به اخبار خواندن و گودر را شخم زدن. عصبانی نبودم. غمگین هم. فقط احساس بیعرضهگی و ناتوانی داشت/دارد وجودم را متلاشی میکند. یادم رفت ساعت 12 کلاس ورزش دارم که از دست رفت. بچهها هم ایمیل زدند که جلسهی مثنویخوانی امروز برگزار نمیشود؛ بعد از چند ماه وقت پیدا کردهام باز شرکت کنم. به هر حال چاره همیشه این است که از جلوی این لپتاپ کنده شوم.
دیروز استاد بعد از مدتها جواب داده بود که حاضر است یک سوم مخارج کنفرانس چند ماه پیش را پرداخت کند. فرم و مدارک را گذاشته بود توی میلباکسم که بر دارم و پر کنم. فکر نمیکردم این 500 دلار را هم بدهد با این که سال پیش قولش را داده بود. من گفته بودم مقالهام هم در انجمن جامعهشناسی انگلیس پذیرفته شده و هم در کانادا. گفته بود من پول یکیش را میدهم (با چشمهای گردشده که وا! مگه چی نوشتی که اینا قبول کردند). گفتم اگر خرج ثبت نام کنفرانس لندن را بدهی احتمالا مشکل اسکان نخواهم داشت چون دوستانم لندناند. گفت من کلا زیر 500 میدهم. دیدم خرج هواپیما هم هست بیخیال شدم در حالی که وحید مدام میگفت پاشو برو پولش با من و من حرص میخوردم که چرا درآمدم پوشش نمیدهد خرج را. رفتم فردریکتون.
به هر حال از سر اخبار بلند شدم. فرم را که از دانشگاه برداشتم، رفتم قرصهایی را که پریروز به داروخانه سفارش داده بودم گرفتم. گرسنه بودم؛ از قسمت مواد غذایی یک بسته چیریوز برداشتم و هلو و گریپفروت و لیموسبز و آرتیشوی بنفش و ماهی دودی. فکر کردم یادم باشد فردا بروم مزرعهی مارتین تخم مرغ و پای هلو بگیرم و شاید سیب. توی ماشین بسته چیریوز را باز کردم و تا خانه سرش خالی شد. من این غلات صبحانه را با شیر نمیخورم. کلا هم نمیفهمم آدم چطور میتواند به جای نان و پنیر از اینها بریزد توی شیر به جای صبحانه. شاید هم علتش این است که به صورت ساعتی به لاکتوز حساسیت دارم. صبحها نمیتوانم شیر بخورم دلدرد میگیرم. کلا هم هر چی شیر میآید توی خانه ماست میزنم. بهتر است خب. خلاصه که مشت مشت چیریوز خوردم پشت فرمان و به بگومگوی چتی صبحم فکر کردم.
فکر کردم من سالها پیش از دکتر عاملی یاد گرفتم دربارهی چیزی که درش متخصص نیستم اظهار نظر نکنم. او خودش هم دینشناس بود و هم تخصص علمی دقیق و عمیق داشت ولی به هزار زحمت حاضر میشد در امور اعتقادی اظهار نظر مستقیم کند. من ولی اولی را ندارم. سعی کردهام پایههای اعتقادیم را محکم کنم این سالها. سلبی هم پیش نرفتهام، مسیرم ایجابی بوده. تخصص در حوزهی درسی را هم دارم تلاش میکنم به جای خوبی برسانم. ولی واقعیت این است که به صورت کاملا خودآگاه سکوت محض شدهام در مواجهه با سوالهای اعتقادی. نه اینکه جوابی نداشتهام. فضا اینقدر مسموم و پر سوءتفاهم و برداشتهای متناقض است که دلیلی ندیدهام دفاع کنم از عقیدهام. فقط عمل کردهام به آنچه فکر میکردم درست است. سعی هم کردهام کیفیت فهمم را تغییر دهم و یاد بگیرم که با حفظ حدود دینیام، آدمهای بیشتری را دوست بدارم. این چند سال به ایجاد صلح درونی و بیرونی پایدار زیاد فکر کردهام و اتفاقا آموختههای دینیام هم مکرر نزدیکترم کرده به این مفهوم.
-----
امروز میخواندم که «وَإِذْ یَرْفَعُ إِبْرَاهِیمُ الْقَوَاعِدَ مِنَ الْبَیْتِ» گفت «رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَیْنِ» (بقره: 8-127) . که خدا هم اسلامش را تایید کرده «مَا کَانَ إِبْرَاهِیمُ یَهُودِیًّا وَلَا نَصْرَانِیًّا وَلَـٰکِن کَانَ حَنِیفًا مُّسْلِمًا» (آلعمران: 67). ظاهرا این اسلام، از جنس تسلیم کلی نیست. کسی میگفت اسلام دو ریشهی لغوی دارد. یکی از ریشهی سِلـْم و دیگری سَلَـم. اولی همان است که اِنّی سِلمٌ لِمَن سالَمَکُم. مُسلِم از این ریشه کسی که از درِ صلح و سازش با خدا درآمده. مثال قشنگی میزد: لازمهی صلح و سازش برای دو مملکت در مقیاس سیاسی-جغرافیایی، عدم تعدی به مرزهای یکدیگر است. حفظ حدود و عدم تجاوز. مسلم در این معنا کسی است که حدود خدا را نگه میدارد. معنای دوم یکپارچهگی و خالص بودن را میرساند. در دایره واژگان قرآنی مُسلِم از این ریشه به آن عبدی اطلاق میشود که یک صاحب دارد و نه چندتا. ابراهیم دنبال آن خلوص در راه خدا بود و از در صلح.