زنگ زدم به مبایل وحید. جواب نداد. میخواستم بگویم گوشت چرخکرده بخرد برای شام ماکارونی درست کند. یعنی هرچه فکر کرده بودم عقلم به جایی قد نداده بود که آیه شام چه بخورد. خودمان از دیشب چیزهایی داشتیم برای خوردن ولی غذای مانده به آیه نمیدهم معمولا.
آیه را صبح برده بودم کلاس شنا و خیلی خسته شده بودم از بس جنبیده بود و من هم به دنبالش. مثل همیشه وقتی لباسهایش را پوشاندم، در سالن رو به استخر نشستیم و ناهارش را خورد. آمدیم خانه دیگر وقت خوابش بود ولی داشت مقاومت میکرد. نا نداشتم باهاش یکه به دو کنم. گذاشتمش توی تختش و خوابید. خودم روی مبل هال دراز کشیدم. ایمیلها را خواندم و پیغامهای وایبر مامان از کربلا را چک کردم بعدش عکسهای اینستاگرام را نگاه کردم. چند روز پیش، یک جفت از این پتوهای خیلی سبک پشمشیشه خریدم که وقتی میاندازی رویت انگار زیر کرسی خوابیدهای. دیگر دوست نداری بیرون بیایی. چشمهایم داشت گرم میشد که آیه شروع کرد به صدا کردن. من انگار از آسمان چهارم پرت شده باشم پایین. سردرده شروع شد. به امید اینکه دوباره بخوابانمش رفتم توی اتاق و گفتم هنوز وقت بازی نیست باید بخوابی. ولی چشمهاش داشت برق میزد و اصلا خوابش نمیآمد. گمانم فقط نیم ساعت خوابیده بود. آوردمش بیرون و گفتم مامان سرش درد میکند برو بازی کن من بخوابم. این گزارهی کاملا دور از ذهنیست که با بچهی دوسالهی بیدار، بتوانی بخوابی. خلاصه که سردرده مدام عمیقتر شد.
وحید که آمد گفتم زنگ زدم برنداشتی میخواستم گوشت بخری برای ماکارونی. کاپشن آیه را پوشاند رفتند خرید. من قهوه دم کردم برای خودم. یک تخممرغ، چهار قاشق آرد، به هماناندازه شکر ، کمی بیکینگپودر، کمی نمک، یک قاشق روغن، سه قاشق پودر کاکائو، و به همان اندازه شیر را ریختم توی مخلوطکن سه پالس که زدم ریختمش توی کاسه. رویش یک مربع دو سانتی شکلات تختهای 70 درصد گذاشتم. یک دقیقه و نیم در مایکرویو پخت، شد کیک شکلاتی که شاید حالم را بهتر کند. نکرد.
وحید و آیه که برگشتند، لپتاپ و مداد دفترم را برداشتم رفتم اتاق بالا؛ انگار که بخواهم غار تنهایی درست کنم برای خودم. اعصاب نداشتم. بیخود ایمیل زده بودم به استادهای کمیتهی پایاننامهام. جوابهاشان فقط پرتم کرد به همانسالهای مزخرف و تصمیمهای اشتباه. باید درِ مجموعهی علوم انسانی آندانشگاه را تخته کنند و گِل بگیرند.
آیه از تلفن حرف زدن وحید استفاده کرد آمد سراغ من. چندبار در زد. در چفت نشده بود؛ هل که داد باز شد. عشوه و کرشمهطور چندبار پرسید مامان میآیی بریم پایین؟ گفتم درس دارم. من را گرفت خودش را کشید بالا و نشست رو به روی لپتاپ. فایل ورد را که دید گفت میخوام D بنویسم. گفتم الان وقتش نیست. هدفنم را برداشت گذاشت به گوشش گفت میخوام با مامانی حرف بزنم. گفتم مامانی خوابه الان. رفتیم پایین.
برای خودم غذا و سالاد کشیدم. تهدیگ سیبزمینیاش دیگر نرم شده بود. داشتم به این فکر میکردم که کاش آدمها در زندگیشان فرصت داشتند فقط یکبار، یکجایی را، یک تصمیمی را، یک زمانی را، یک عملکردی را undo کنند. من به کجا بر میگشتم؟ یکی از انتخابهایم حتما سال 2010 بود. وقتی مطمئن شدم که این استاده برای من استاد نمیشود - باید انصراف میدادم یا حداقل استاد را عوض میکردم. شاید هم باید برگردم به حول و حوش نوبل خانوم عبادی. به جلسهی آخر کلاس جامعهشناسی پزشکی دکتر توکل؛ غروب کبود و صورتی آن روز.